باغ شقایق ها

یادنامه دویست شهید منطقه حکم آباد تبریز

باغ شقایق ها

یادنامه دویست شهید منطقه حکم آباد تبریز

باغ شقایق ها

۲۱ مطلب با موضوع «به تفکیک ماه شهادت :: شهدای دی» ثبت شده است

پاسدار شهید اسماعیل على ‏قره


در 10/اردیبهشت/1343 خاک قهرمانپرور تبریز به قدوم فرزندى آراسته گشت که نامش را اسماعیل نهادند و با راه و رسم جانبازى در راه معشوق آشنایش ساختند. اسماعیل در بحبوحه انقلاب به سیل خروشان ملت همیشه بیدار و خداجو پیوست و بعد از پیروزى انقلاب، براى حمایت از اسلام و ارزشهاى انقلاب به فعالیت در «مسجد سفید» مشغول شد. با شروع جنگ تحمیلى با آنکه هفده بهار بیشتر از عمر پرثمرش نگذشته بود پس از گذراندن دوره آموزش نظامى عازم جبهه هاى نبرد شد و در «گردان على اکبر(س)» گروهان ابوالفضل(س) به نبرد با متجاوزین پرداخت.

بعد از بیست ماه حضور متناوب در جبهه هاى نبرد، سرانجام در دى ماه سال 1366 در عملیات «بیت المقدس» منطقه «ماووت» بر اثر تیر خلاص مزدوران بعثى به شهادت رسید.


پاسدار شهید على صادقى


على در اوّل مرداد ماه سال 1327 در روستاى «کردده» از توابع شهرستان «مراغه» در خانه‏اى محقّر امّا مصفّا به نور ایمان، پا به عرصه وجود گذاشت. او از همان ایّام خردسالى با مسائل دینى و مذهبى آشنا گردید و با احساسات پاک اسلامى رشد و تربیت یافت. وى براى امرار معاش و گذران معیشت زندگى به شغل بنّائى مى‏پرداخت. با این که از نعمت سواد محروم بود از رویدادهاى سیاسى اجتماعى شناخت درست و کافى داشت، چنانکه در اوج قیام مردمى ملت بزرگ ایران، در اکثر تظاهرات و راهپیمائى‏ها بطور فعالانه و مستمر شرکت مى‏کرد.

سرباز شهید عمران سربازى

عمران در سال 1341 ه .ش در یکى از روستاهاى اهر متولّد شد. در همان دوران طفولیت پدرش را از دست داد و داغ بى پدرى بر قلب کوچک و مهربانش نشست. او از کودکى فقر و محرومیت را با تمام وجود احساس کرد. پدر رفته بود و مادر به تنهائى چند فرزند قد و نیم قد خود را از درد فقر و بى پناهى از این روستا به آن روستا مى کشید تا عاقبت همین ندارى و فقر آنها را وادار کرد که به تبریز مهاجرت کنند. مادر ریسندگى مى کرد و عمران و برادرش به کار در کارگاههاى قالیبافى مشغول بودند.

وقتى که در آن دخمه هاى تاریک و سیاه و نم گرفته که نامش را کارگاه گذاشته بودند، کنار برادر پشت دار قالى مى نشست، کودکى بیش نبود. کودکى که از آغاز زندگى با فقر هماغوش بود و درد خانواده را خوب مى فهمید. روزها در آن کارگاه تاریک و نم گرفته چه سخت مى گذشت. حرفها مى شنید و کتکها مى خورد، امّا دم فرو مى بست. باید تاب مى آورد، باید با همت دستهاى کوچکش چرخ خانواده بهتر مى چرخید.

پاسدار شهید اکبر(شعبان) آدم زاده حکم آبادى


اوج جنگ بود و روح اکبر بى تاب و بى قرار رفتن. دلش مى خواست عاشوراى کربلاى ایران را اکبرى دیگر باشد. آن روز به خاطر جبهه، کلاس و درس را رها کرد و به خانه آمد. ظهر بود. کوره آفتاب مى سوخت و نور زرد و طلائى رخوت انگیزى همه چیز را زیر سایه خود داشت. گنجشکها آرام و رها کنار باغچه مى پریدند. مادر در اتاق بود و اکبر روى پلّه ها نشسته بود. نمى دانست چه بگوید یا از کجا بگوید. از اینکه مدتهاست عشق حضور در جبهه هاى حق علیه باطل بى تابش کرده بود و...

صداى مادر توى خانه پیچید: «اکبر جان! کجائى؟ چرا مدرسه نرفتى، چه زود برگشتى؟ نکند ناخوش باشى؟» باز هیچى نشده، ترس و اضطراب به جان مادر افتاده بود.

اکبر گفت: «نه اتفاق بدى نیافتاده ناخوش نیستم مادر جان! فقط...»

«فقط چى؟ زود باش بگو، فقط چى؟»

«مادر جان! اگر کمى آرام باشى مى گویم، راستش مى خواهم بروم جبهه!»

درسش را بهانه کردم و گفتم: «آخر اکبر جان! عزیز مادر درس را چه مى کنى؟»

«مادر من! گل من، کشور در خطر است، تو از درس من حرف مى زنى؟!»

با این یک جمله، اکبر کار خودش را کرد.

پاسدار شهید حسین منظورآبادى


حسین به جبهه رفته بود و من دل نگرانش بودم. در خانه نشسته بودم که در زده شد. سراسیمه به طرف در رفتم، پستچى بود و نامه اى در دست داشت. تلگرافى از حسین بود: «من در دزفولم، نگران من نباشید.»

حال عجیبى پیدا کردم. حسین رفته بود و من در تنهائى به یاد لحظه هائى افتادم که با وجود سن و سال کم، کمک پدرش بود. روزها به سختى مى گذشت و من به امید دیدار دوباره او صبح را به شب مى دوختم. یکروز خبر آوردند: «چشمت روشن، حسین آمده!» دست و پایم را گم کردم. نمى دانستم چه کنم گوئى تمام شادیهاى دنیا را یکجا به من بخشیده بودند...

شب بود و تاریکى، من بودم و او. گفتم: «حسین جان! بیا و دیگر از خیر جبهه رفتن بگذر، از اسیر شدن و سختى دیدنت، مى ترسم.»

خندید و آرام نگاهم کرد و گفت: «مادر! قلب من مطمئن است. اگر حلالم کنى باور کن شهید خواهم شد، اسارتى در کار نیست، مطمئن باش!»

لحاف را روى سرم کشیدم و به پهناى یک دریاى غم، گریستم. آرام صدایم کرد: «مادر...!»

پاسدار شهید محمّدرضا فرهمند وحدت سرشت

رزمندگان عاشورائى لشکر 31 عاشورا قبل از عملیات پیروزمندانه «بیت المقدس 2» در زمستان سال 1366 در منطقه بندرى «رحمانلو» استقرار یافته و آمادگى هاى لازم را براى حمله اى بزرگ علیه نیروهاى بعثى کسب مى نمودند تا در سخت ترین شرایط کوهستانى در ارتفاعات پوشیده از برف استان «سلیمانیه عراق» پس از دهها کیلومتر پیاده روى و کوه پیمائى به دشمن تا دندان مسلح هجوم برند و جنگ سرنوشت ساز دیگرى را آغاز کنند.

نیروها با تمام قدرت، خود را براى آموزش هاى بسیار سخت کوهستانى آماده مى کردند و در کنار تمرینات سخت رزمى با استعانت از خداوند متعال و با توسل به ائمه اطهارعلیهم السلام روح بى تاب خویش را به عطر دعا و رازونیاز ملکوتى صفائى مضاعف مى بخشیدند. صداى مناجات رزمندگان اسلام، هر گوشه از منطقه را مصفا کرده بود.

پاسدار شهید یوسفعلى قاسمى طابق

با نذر و نیاز به عضویت سپاه درآمده بود و با عشق و اشتیاق فراوان به سلسله سبزپوشان سپاه پیوسته بود. لباس سپاهى به تن داشت و عازم جبهه نبرد بود. چقدر آن لباس سبز مقدس، بر قامت آسمانى او برازنده مى نمود. خوب تماشایش کردم. چشمهایش، رنگ باورهاى سبز داشت و وجودش چون آسمان آبى، صاف و بى ریا بود. برایش تذکر داده بودند که با لباس سپاهى به خط عملیاتى نرود چون عراقى ها به این لباس حساسیت داشتند و اگر او را با این لباس اسیر مى کردند بیشتر مورد اذیت و شکنجه قرار مى دادند، ولى مى گویند یوسفعلى به تمام این حرفها مى خندید و مى گفت: «من براى شهادت مى روم نه براى اسارت. جز خدا مرا از هیچکس واهمه اى نیست. من به این لباس عشق مى ورزم، مرا حتى بعد از شهادت با این لباس دفن کنید.»

یوسفعلى رفت شاد و رها. مثل نسیم، مثل پروانه ها، مثل چکاوکهاى بیقرار و همانطور که گفته بود با لباسى که بدان عشق مى ورزید پا در خطوط مقدم نبرد گذاشت و چون ابوالفضل العباس(س) به شهادت رسید و با پیکرى پاره پاره از سفر بازگشت. آن روز که پیکر صد چاک برادر را به نظاره ایستادم او آرام خفته بود. آنقدر خون از وجود مهربانش رفته بود که رنگش به سپیدى مى زد. یوسف، برادر مهربان من با خلعتى سبز آغشته به بوى بهشت از قتلگاه شهیدان شلمچه باز گشته بود.*** )1( راوى: برادر شهید ***

 

سرهنگ و بسیجى جاویدالاثر محمد عبدلى حیدرى

هر چه بیشتر به فرودگاه نزدیکتر مى شوم حسى مرموز بر وجودم پنجه مى کشد، نمى دانم نامش را چه بگذارم، غم، غریبى یا شاید هر دو باهم غم و غریبى. هنوز هم چشم هاى زلالش چون فانوسى در افق یادها و خاطره ها سوسو مى زند. چشم هائى که رنگ آسمان داشت، دست هائى که سبز بود و دلى که دریائى.

محمد ارتشى بود، افسر نیروى هوائى، همراه و همگام با کار کشارورزى و دامپرورى درس خوانده بود، وجودش سرشار از تجربه بود و این تجارب تلخ و شیرین را چه رایگان در اختیار دیگران وا مى نهاد.

چندصدمتر بیشتر به فرودگاه نمانده جاده خاکى فرعى نظرم را جلب مى کند و صدائى که گوئى از عمق این جاده برمى خیزد تمام هوش و حواسم را متوجه خود مى سازد: «حیدرى گل!» «حیدرى گل!»

گوئى از انتهاى این جاده خاکى منتظران صدایش مى زنند از جذام خانه. «حیدرى گل» نامى است که جذامیان باباباغى تبریز به پاس محبت و خدمت وى بر او نهاده اند. چه اسم بامسمائى، وقتى به گل مى اندیشى، حجم ذهنت را زیبائى و طراوت پر مى کند و وقتى به حیدرى فکر مى کنى تمام وجودت را عطر ایمان و اخلاص و باورهاى خدائى. همین ها که او را گل صدا مى زدند همه هفته، میهمان دعاى توسل و ندبه در خانه او بودند. دلى به وسعت دریا باید تا عشق تمام بندگان در آن جاى گیرد و حیدرى چنین دلى داشت. بارها تمام پول نقدى را که همراه خود داشت به جذامیان بخشیده و خود با پاى پیاده راه خانه را پیش گرفته بود و خسته که نه دلخوش و راضى به منزل برگشته بود.

پاسدار جاویدالاثر عیوض زلفى

عیوض در اوّلین روز زمستان سال 1344 ه .ش در شهرستان بستان آباد، آنگاه که زمین را سپیدى و پاکى برف در خود گرفته بود دیده به جهان گشود. دوران خردسالى وى در مکتب خانواده با درس عشق به اسلام سپرى شد.

او چون دیگر فرزندان این دیار در هفت سالگى تحصیل را آغاز کرد و از همان دوران کودکى تکالیف مذهبى خویش را در مساجد به انجام مى رساند. عیوض نتوانست بیشتر از کلاس اوّل راهنمائى به تحصیل مشغول شود. سپس چون دیگر محرومان و مستضعفان این جامعه از نعمت درس و مدرسه محروم گشت و در صحنه کار و تلاش حضورى فعّال یافت. فقر و نیاز خانواده، کار و تلاش فراوان مانع از حضور وى در صحنه هاى انقلابى نبود. مسجد «خاتم الانبیاءصلى الله علیه وآله وسلم» هنوز هم حضور چشمگیر این آزادمرد دلاور را نیک به یاد دارد.

پاسدار شهید موسى جبروتى

چه روزهائى بود. با بچه هاى مخلص و بى ریا گروهى تشکیل داده بودیم و رونق گروه، وجود موسى بود و صافى و زلالىِ باورهاى او. من و چند نفر از بچه هاى گروه تئاتر و نمایش مسجد محل به همراه موسى روى نمایشنامه اى کار مى کردیم. نمایش جالبى بود در مورد جنگ و جبهه. موسى در آن نمایش نقش رزمنده اى را بازى مى کرد که مى خواست به جبهه برود. من هم نقش پدر او را بازى مى کردم.

حین اجراى نمایش موسى کنار من آمد و از من اجازه خواست که عازم جبهه شود، من هم اجازه دادم و موقع خداحافظى وقتى که موسى مى خواست روى مرا ببوسد کمى از ریش مصنوعى من به صورتش چسبید. کم مانده بود که از خنده روده بر شویم امّا به هر نحوى بود خودمان را نگه داشتیم و صحنه پایانى نمایش را اجرا کردیم. نمایش اینگونه به پایان مى رسید که موسى در جبهه شهید مى شد و ما روى او را با پرچم ایران مى پوشاندیم. موسى در آن نمایش مصرانه مى خواست تا نقش شهید را بازى کند...

روزها و روزها بر ما گذشت و ما نمى دانستیم که عاقبت، سرنوشت او به شهادت ختم مى شود و او در آن تئاتر نمایش حقیقت را بازى مى کرد.

* راوى: رسول وطن خواه از دوستان شهید