باغ شقایق ها

یادنامه دویست شهید منطقه حکم آباد تبریز

باغ شقایق ها

یادنامه دویست شهید منطقه حکم آباد تبریز

باغ شقایق ها

بیوک بهرامى‏زاده در تاریخ اول فروردین سال ۱۳۴۰ ه .ش در شهرستان تبریز به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائى و راهنمائى را با موفقیت پشت سر گذاشت. وى بعلت علاقه خاصى که به کارهاى نظامى داشت وارد دبیرستان «نظام» شد، ولى به دلیل ناسازگارى روحیه‏اش با جو و محیط آن دبیرستان، در اوج تظاهرات و قیام اسلامى امّت مسلمان ایران دبیرستان نظام را ترک کرد و بطور مخفیانه در مسجد محله به فعالیت پرداخت.

بیوک بعد از پیروزى انقلاب شکوهمند اسلامى، از دبیرستان نظام استعفا کرد و کلاس چهارم دبیرستان را به پایان رساند و دیپلم گرفت.

وى از اواخر سال ۱۳۵۸ ه .ش همکارى خود را با سپاه پاسداران انقلاب اسلامى آغاز نمود و به جهت علاقه خاص و بینش مکتبى‏اش، در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ ه .ش بطور رسمى به این نهاد مقدس پیوست تا پاسدار ارزشهاى اسلامى و انقلابى باشد. بیوک براى مقابله با اجانب و سرسپردگان داخلى ابرقدرتها، دوبار از طرف سپاه، به «میاندوآب» و «شاهین‏دژ» اعزام شد.

او با موفقیت و کسب تجربه‏هاى سودمند از مأموریت محوله بازگشت. با آغاز جنگ تحمیلى در مهر ماه سال ۱۳۵۹ ه .ش جزو اوّلین گروه اعزامى از سپاه تبریز عازم جبهه‏هاى خونرنگ جنوب گردید و به همراهى دیگر رزمندگان ایثارگر این مرزوبوم حماسه مقاومت سوسنگرد را در تاریخ دفاع مقدّس رقم زد.

وى بعد از دفاع و مقاومتى دلاورانه در مقابل دشمن، در روز محاصره سوسنگرد بر اثر اصابت گلوله از ناحیه هر دو پا مجروح گردید و بعد از التیام نسبى در ارومیه، در بخش پذیرش بسیج مستضعفین سپاه تبریز به فعالیت‏هاى صادقانه خود ادامه داد. بیوک در اوائل سال ۱۳۶۰ ه .ش به پیروى از سنت‏نبوى با دخترى عفیفه پیوند مبارک ازدواج بست که ثمره این ازدواج فرزند پسرى است که بخاطر علاقه قلبى‏اش به رهبر عظیم‏الشأن انقلاب حضرت امام خمینى‏قدس سره نام او را «روح‏اللَّه» نهاده است.

بیوک با وجود اینکه به ادامه تحصیل در مدارس دینى علاقه داشت امّا به جهت درک موقعیت حساس انقلاب و ضرورت همت گماشتن به مسئله جنگ، ماندن در سپاه و خدمت را بر همه چیز ترجیح داد. او عاشقانه و خالصانه کمر خدمت به اسلام بسته و عارفانه در انتظار لقاء یار نشسته بود.

بیوک با توسل به این عشق در تاریخ ۳۰/مرداد/۱۳۶۱ ه .ش راهى کربلاى خونین ایران گردید و سرانجام در تاریخ ۱۰/مهر/۱۳۶۱ ه .ش در عملیات پیروزمندانه «مسلم‏بن‏عقیل» به آرزوى دیرینه خویش نائل آمد و با کاروان سرفراز شهداى اسلام در جوار رحمت حق آرمید.

اینک وصیت‏نامه پر محتواى او هدایتگر ماست:

«امّا عرضى به برادران همسنگر و پاسداران جان بر کف انقلاب اسلامى! در تقویت زمینه عقیدتى خود با شرکت در کلاسهاى قرآن، علوم اسلامى و… بکوشند و به دعا متوسل شوند که دعا سلاح مؤمن است.

راه شهداى به خاک و خون خفته اسلام و انقلاب اسلامى را ادامه دهند و در دفاع از روحانیّت مبارز غفلت نکنند که روحانیت حافظ اسلام بوده و هست…»

«خداوندا! ما را نبخشیده و نیامرزیده از دنیا مبر!»

   ضمیمه‏

گفت و شنود با خانواده معظم شهید   مصاحبه‏گر: حسین نجفى‏

  مصاحبه‏گر: دوشنبه ۲۶/۷/۱۳۷۸ شب پائیزى زیبائى است. پاى پیاده به عزم پیوستن به بچه‏هاى گروه مصاحبه راهى خیابان شده‏ام. با اینکه از دوندگى‏هاى زندگى خسته‏ام اما احساس رضایت مى‏کنم از اینکه بوى بهشت را این بار از یکى دیگر از عطرآمیزترین و سبزترین خانه‏هاى بهشتى استشمام خواهیم کرد. ماشین‏ها به سرعت از کنارم مى‏گذرند. اتومبیل‏هاى آخرین مدل. جوانکهاى پررنگ و لعاب با تیپها و مدهاى عجیب و غریب. به پیرامونم مى‏نگرم و به آنچه که در پى سالهاى بعد از جنگ باخته‏ایم مى‏اندیشم!

امروز میهمان خانواده‏اى خواهم بود که عافیت‏طلبى و دنیازدگى مفهومى ناآشناست برایشان. چیزى به ساعت ۷ شب نمانده که در بین راه به بچه‏هاى یادواره ملحق مى‏شوم. خوب نگاهشان مى‏کنم، خسته‏اند همه امّا اشتیاق دیدار خانواده شهیدان سرافراز در چشمانشان سوسو مى‏زند. کیست که نخواهد چهره آفتابى بهشتیان را به تماشا بنشیند؟ یا کیست که نخواهد از عطر بهشت سرمست نگردد؟ این بار عزم دیدار و گفتگو با خانواده پاسداران شهید «بیوک و ابراهیم بهرامى‏زاده» را کرده‏ایم. از کنار کوچه‏هاى تنگ و باریک کوى شهید شریفى مى‏گذریم. بر سر هر کوچه شمع نام شهیدى روشن است. با خود مى‏گویم: «واى بر ما اگر از شهدا تنها نامى بر سر کوچه‏ها مانده باشد!»

روزها و سالهاى پرنعمت جنگ در ذهنم تداعى مى‏شود، روزهاى حاکمیت ارزشها، زیستن‏هاى ساده و سبز و رفتن‏هاى سرخ که در کوران جناح‏گرائى و باندبازى دوستان قدیم از سوئى و توطئه عافیت‏طلبان بى‏درد دیروز و مدعیان بى‏هنر امروز، از سوى دیگر فراموش مى‏شود. آیا به بیراهه نمى‏رویم؟ ثمره خون‏ها و مجاهدت‏ها را ارزان از دست نمى‏دهیم؟ «من» و «میز» و «مقام» بر ما مسلط نشده است و از همدیگر غافل نشده‏ایم؟! بگذریم…

مردم مؤمن و غیرتمند این محله از لحاظ مادى اکثراً محرومند ولى از لحاظ معنوى بسیار غنى. با سنتهایشان زندگى مى‏کنند و به عشق و وفادارى به اهلبیت عصمت و طهارت‏علیهم السلام مى‏بالند. بیشترین تعداد شهداء را که هر کدام از مؤثرترین نیروهاى جنگ و جبهه بوده‏اند حتى کم‏سن‏وسالترین شهید (ابراهیم بهرامى‏زاده با ۱۳ سال سن) را از همین کوى باصفا تقدیم خدا کرده‏اند. در این کوى، کوچه بن‏بستى وجود ندارد چرا که اینجا غصه‏ها در چهار دیوارى دلها حبس نمى‏شوند، مردمان غمخوار یکدیگرند و شادى را باهم تقسیم مى‏کنند. در روزگارى که قیمت دنیا و آخرت یکى نبود، مردمانش تنها با خدا معامله کرده‏اند. اگر چنین نبود پس این همه لاله چگونه از این خانه‏هاى سبز سر برمى‏آوردند؟ اگر چنین نبود پس چگونه این همه نیلوفر از خاک تا به افلاک مى‏پیچید؟

به کوچه پاسداران شهید «بیوک و ابراهیم بهرامى‏زاده» مى‏رسیم. کوچه‏ى چهارمترى باریکى است. در ذهنم تجسّم مى‏کنم ردّ گامهاى «بیوک و ابراهیم» را. دلم مى‏خواهد مشتى از خاک کوچه را در کف گیرم و چون مُشک ببویم. گرد کوچه‏هائى که شهداء بر آن گام نهاده باشند باید عطر بهشت بدهد. عطر یاس، عطر گلهاى محمّدى.

جلوى مسجد «خاتم‏الانبیاءصلى الله علیه وآله وسلم» پا سُست مى‏کنم. تا منزل عشق چیزى نمانده. شاید دوسه خانه. به مسجد خیره مى‏مانم و با خود مى‏گویم: «عطش شیدائى شهداء باید در این مکتب به جانشان افتاده باشد.» راستى چه خاطراتى دارد این مسجد از شهداء. به خانه‏اى مى‏رسیم که حکایت اهل آن خیلى شنیدنى است. اینجا خانه‏اى معمولى نیست. از این بیت شریف، پنج رزمنده فداکار بى‏هیچ ادعائى براى دفاع از دین و شرف این ملّت بپا خاستند. چقدر گرم و صمیمى پذیراى ما مى‏شوند. آنقدر صمیمى که انگار سالهاست در این خانه رفت و آمد داشته‏ایم. در میان جمع به صورت مهربان و رنجدیده و مرارت کشیده پدر شهداء مى‏نگرم. پدرى که بعد از شهادت فرزندانش، خود نیز عازم جبهه گشته و سنگر شهدایشان را خالى نگذاشته است. جوانکى محجوب توجهم را به خود جلب مى‏کند. نامش را جویا مى‏شوم و نسبتش را با شهداى این خاندان. درمى‏یابم که فرزند شهید «بیوک بهرامى‏زاده» هست و نامش نشانگر عشق پدر به رهبر و مقتدایش، «روح‏اللَّه».

گفتگویمان را با برادر این دو شهید، مالک بهرامى‏زاده که خود از رزمندگان و فرماندهان قدیمى و پرسابقه لشکر ۳۱ عاشورا و از جانبازان جنگ تحمیلى است آغاز مى‏کنیم، نگاهمان مى‏کند ساده و صمیمى.

 «از کجا شروع کنم؟»

  مصاحبه‏گر: مى‏گویم از هر کجا راحتتر و مایل هست، صحبت را آغاز کند و او ابتدا از بیوک مى‏گوید شهید بزرگ این خانواده.

 مالک بهرامى‏زاده: بیوک متولد سال ۱۳۴۰ ه .ش بود. آنچه از دوران کودکى او بیاد دارم، علاقه شدید او به اهلبیت‏علیهم السلام است. باهم و در کنار هم در یک خانه قد کشیدیم و آموختیم که باید على‏علیه السلام و امام حسین‏علیه السلام سالار بى‏سر شهیدان را الگوى چگونه زیستن و چگونه رفتنمان قرار دهیم. آن روزها، روزهائى که هنوز تازه پا در کوچه‏هاى نوجوانى گذاشته بود، پول توجیبى‏هایش صرف خرید کتاب نوحه و مدح براى اهلبیت‏علیهم السلام مى‏شد. در تمام دوران تحصیل، معدل بالائى کسب مى‏کرد و کلاً استعداد تحصیلى بالائى داشت. در سالتحصیلى ۵۷ – ۵۶ در رشته ریاضى‏فیزیک با معدل بالاى هفده موفق به اخذ دیپلم شد. با کلام خدا مأنوس بود، نهج‏البلاغه را خیلى فصیح مى‏خواند و بسیار زیبا معنا مى‏کرد. در بحبوحه انقلاب با بینش ژرف سیاسى که داشت تا مى‏توانست در حرکتها و قیامهاى مردمى فعالانه شرکت مى‏جست و در روشنگرى اذهان همسالان و جوانان محله از هیچ کوششى دریغ نمى‏کرد. بعد از پیروزى انقلاب، وارد جهادسازندگى شد و به یارى کشاورزان روستاها شتافت و در همانجا با سردار شهید اسلام «على تجلائى» آشنا گردید و رشته دوستى و الفتى صمیمى میان‏شان بوجود آمد. در همین سال یعنى سال ۵۸ از دانشگاههاى تبریز و مشهد قبول شد امّا به علّت انقلاب فرهنگى و بسته شدن دانشگاهها، دست از تحصیل کشید و به سپاه پیوست و بعد از طى دوره آموزش نظامى در دو مأموریت راهى کردستان شد و در سخت‏ترین شرائط در «منطقه شاهین‏دژ – تکاب» به مقابله با عناصر ضدانقلاب پرداخت و با شروع جنگ تحمیلى با اولین گروه اعزامى نیروهاى سپاه عازم جبهه‏ها گشت و شاهد دلسوخته مظلومیت و پایدارى سپاه اسلام در برابر کفار بعثى شد. آنطور که خود بیوک تعریف مى‏کرد، گروه اعزامى‏شان از تبریز وارد غرب سوسنگرد، ارتفاعات اللَّه‏اکبر، چزابه، بستان و… شده و دفاع از حریم کشور را آغاز مى‏کنند. چون آن زمان از لحاظ نظامى، عراق با استفاده از مجهزترین سلاحها پا در منطقه گذاشته بود و نیروهاى خودى نه مهمات ویژه‏اى براى دفاع داشتند و نه از دانش و آموزش‏هاى بالاى نظامى برخوردار بودند، تعدادى از جوانان و نوجوانان و پیرمردان عاشق که دفاع از مملکت و اسلام را تکلیف خود مى‏دانستند سلاح بدست گرفته و با اتکاء به قدرت لایزال خداوندى رو به سوى مناطق جنگى آورده بودند. اینان جزو آخرین نفراتى بودند که پس از نبردى جانانه و استقامتى کم‏نظیر، مجبور مى‏شوند بستان را تخلیه کنند. بیوک مى‏گفت: «در شهر هنوز تعدادى زن و بچه بى‏دفاع مانده بودند، هدایتشان کردیم به سمت سوسنگرد و آنقدر ماندیم تا همه آنها از صحنه جنگ و زد و خورد خارج شوند.»

بچه‏ها در مناطق مختلف، به مبارزه و استقامت مى‏پردازند تا اینکه عراق با حمله‏اى گسترده با یک لشکر زرهى از جاده آسفالته بستان – سوسنگرد وارد شهر مى‏شود و به دهلاویه هجوم مى‏آورد که در این نبرد نابرابر، تعداد زیادى از بچه‏ها شهید مى‏شوند، از جمله پاسدار شهید «قنبراکبرنژاد» که مظلومانه با اقتداء به امام‏حسین‏علیه السلام جان در راه معشوق مى‏بازد و جاویدالاثر مى‏شود. آن روزها بچه‏ها در سوسنگرد خیلى سختى‏کشیدند.

  مصاحبه‏گر: روایت مالک بهرامى‏زاده وقتى به سوسنگرد مى‏رسد کلامش عطر جبهه مى‏گیرد و خاطره حماسه‏ها و مظلومیتهاى سوسنگرد، رشته کلام را از دستش مى‏رباید چون خود از جمله کسانى است که آن ایام پرخاطره نبرد تن و تانک را تجربه کرده است و یادگارى از آن روزهاى سبز و سرخ در جان و دل دارد. سکوت مى‏کند و ما صبر مى‏کنیم تا خود رشته کلام بدست‏گیرد:

 وقتى بیوک آقا عازم جبهه بود من در پادگان خاصبان بودم. در آن مقطع تاریخى از جنگ، بچه‏ها خیلى سختى کشیدند و بعد هم که ماجراى محاصره سوسنگرد پیش‏آمد.

  مصاحبه‏گر: به دوستانم مى‏نگرم، همه با خود خلوت کرده‏اند، شاید بر بوم خیال، تصور خون و خاطره را نقش مى‏زنند.

 مالک: بیوک در خاطراتش از آن روزها مى‏گفت: «مهماتمان تمام شده بود. به دشمن شبیخون مى‏زدیم و با هر آنچه بدست مى‏آوردیم مشغول دفاع مى‏شدیم. در شهر تعداد نفراتمان کم بود. بچه‏ها از هر جهت در تنگنا بودند. شهر زیر آتش بود و خاک لگدکوب تانکها و زره‏پوشهاى دشمن و از هر سو در محاصره. نمى‏دانستیم چه باید کرد. در آن هاى‏وهوى، یکى از بچه‏ها پیشنهاد کرد: «با تبریز تماس بگیریم و…» امید زیادى به سالم ماندن سیمهاى مخابراتى نداشتیم امّا لطف خدا شامل حالمان بود. بچه‏ها گوشى را برداشتند و با آیت‏اللَّه‏مدنى‏قدس سره تماس گرفتند و ماجراى محاصره سوسنگرد و مشکلات و کمبودهاى ناشى از آن را توضیح دادند. بقیه را هم که خودتان حتماً مى‏دانید. با همت آیت‏اللَّه مدنى که همان روز عازم تهران مى‏شوند و با امام عزیز ملاقات مى‏کنند و در پى آن دیدار، حضرت امام فرمانى صادر مى‏کنند و گروههاى تازه‏نفس عازم سوسنگرد مى‏شوند. از جمله نیروهاى دکتر چمران و گروه اعزامى از تبریز – گروه «حاج‏ناصربیرقى» – که منجر به آزادسازى سوسنگرد مى‏شود. بعد از آزادى سوسنگرد و شکستن حصر آن، زخمى‏ها به اهواز و تهران و سایر شهرها منتقل مى‏شوند. بیوک هم که مجروح شده بود چندروزى در یکى از بیمارستان‏هاى تهران بسترى مى‏شود و بعد از بهبودى نسبى به تبریز مى‏آید.

  مصاحبه‏گر: بعد از مجروحیت و بازگشت از جبهه، عمده فعالیت ایشان در چه زمینه‏اى بود؟

 مالک بهرامى‏زاده: بعد از بازگشت به تبریز، دوباره در واحد بسیج سپاه مشغول فعالیت شد. ولى ماندن در شهر و زندگى عادى، او را راضى و قانع نمى‏ساخت. هر چند او هیچگاه مثل مردمان عادى زندگى نکرده بود. در شهر هم که بود در اثر کثرت کار و فعالیت، خصوصاً شبها که تا دیروقت در پایگاههاى بسیج مشغول خدمت بود معمولاً بعد از نصف شب به خانه مى‏آمد. من درمى‏ماندم که این همه انرژى و نیرو از کجا در وجود او جمع شده بود؟ در هر فرصتى که پیش مى‏آمد با افکار انحرافى مقابله فکرى و فرهنگى مى‏کرد و در روشنگرى افکار توده مردم منطقه مى‏کوشید و در این مسیر بارها تهدید شد. امّا همچنان به مخالفت علنى‏اش با افکار الحادى و التقاطى ادامه داد. در سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد. ازدواج و تأهل هم مانع فعالیتهاى او نبود. آن روزها من و برادرم جعفر در جبهه بودیم و بیوک در تب‏وتاب اعزام دوباره. در هر مرخصى او مشتاقانه و با علاقه زیاد پاى صحبت ما مى‏نشست و از شهرهاى مظلوم منطقه بستان و سوسنگرد خبر مى‏گرفت. از هر نقطه‏اى از آن مناطق، خاطره‏اى داشت. مثلاً جاى جاى آن مناطق را با شهیدى مى‏شناخت و ما پل ارتباطى او با جبهه بودیم.

  مصاحبه‏گر: آن‏موقع از خانواده شما چند نفر درگیر مسائل جنگ و جبهه بودند؟

 مالک بهرامى‏زاده: من و برادرم جعفر هر دو در جبهه بودیم و ابراهیم فرزند کوچک این خانواده و برادر کم‏سن و سال ما در تقلاى رفتن و پیوستن به رزمندگان. سایر اعضاى خانواده هم هرکدام به نوعى در مسجد و در تدارکات و پشتیبانى از جنگ و جبهه فعالیت مى‏کردند. در جو خانواده ما در آن دوره، مسئله جبهه و جنگ بعنوان اصلى‏ترین مسئله محسوب مى‏شد. ما به جنگ بعنوان مسئله‏ى فرعى نگاه نمى‏کردیم. کوچکترین عضو خانواده ما که شهید ابراهیم بود دوازده سیزده سال بیشتر نداشت که دفاع از کشور را تکلیف خود مى‏دانست چه برسد به سایر اعضاء خانواده. ابراهیم براى اعزام به جبهه خیلى تلاش مى‏کرد، از راههاى مختلف، با التماس و اصرار و… مى‏خواست راهى براى اعزام پیدا کند. آنقدر با دوست صمیمى و همسال خود «شهید جواد دخلى» که همراه با ابراهیم شهید شد، به بسیج آمد و رفت کرده بودند که دیگر مسئولین بسیج به نام مى‏شناختندشان. خلاصه کار هر روزشان شده بود رفتن به بسیج و التماس کردن و سرکشیدن به محل اعزام نیرو و دوباره بازگشتن مأیوسانه به خانه. تا اینکه سماجت و اصرار بیش از حدشان باعث شد بالاخره مسئولین بسیج به اعزامشان به جبهه تن دهند.

روزى آمده بودم مرخصى. دیدم ابراهیم لباس بسیجى پوشیده و خوشحال هست و چون من به علت کمى سنش مخالف رفتنش به جبهه بودم، مادرمان را واسطه قرار داده بود تا کارها را ردیف کند. مادرم هم سفارش کرده بود تا مانعش نشوم، من هم چیزى نگفتم و فردایش رفتیم براى بدرقه‏اش به اعزام نیرو در خیابان حافظ. اوّل فکر مى‏کردم که تنها رزمنده کم‏سن و سال ابراهیم هست امّا دیدم نه، میان آن همه نوجوان پیدا کردن ابراهیم، کار ساده‏اى نیست. کمى صحبت کردیم و آن دیدار آخرین من بود با ابراهیم. وقتى با بچه‏هاى گردان اعزامى، راهى شد، احساس کردم که او رفتنى است و…

ده روز یا یک هفته بعد از اعزام ابراهیم، اصرار بیوک کار خودش را کرد و مسئولین سپاه علیرغم میل باطنى‏شان با ۴۵ روز اعزام وى به منطقه با شرط عدم شرکت وى در عملیات، موافقت کردند. فرزند بیوک، «روح‏اللَّه» سه‏چهار ماهه بود ولى با وجود این و مشکلات اوّلِ زندگى، باز بیوک از اینکه با اعزام کوتاه‏مدتش به جبهه موافقت کرده بودند، خوشحال و مسرور بود. من هم براى یک مرخصى چند روزه آمده بودم تبریز، دیدم بیوک خوشحال در حیاط نشسته و با شادى گفت: «قرار است راهى شوم به جبهه.»

  مصاحبه‏گر: باز آهى عمیق رشته‏ى کلامش را به آتش مى‏کشد، لحظه‏اى درنگ بعد با لبخندى تلخ ادامه مى‏دهد:

 مالک بهرامى‏زاده: روزهاى پایانى مأموریت ۴۵ روزه بیوک بود که عملیات آغاز شد و با اینکه مسئولین امر مانع حضور ایشان در خط مقدم نبرد بودند، ولى با اصرار و التماس زیادش، خود را به گردان «شهید مدنى» رساند و همراه آن گردان وارد عملیات شد. در همان عملیات (مسلم‏بن‏عقیل) در نیمه‏هاى شب، بعد از جنگى مردانه، بر اثر زخم و جراحت و خونریزى زیاد در طلیعه روز ۹/مهر/۱۳۶۱ ه .ش به آرزویش نائل گردید و در جوار رحمت بى‏پایان خداوندى آرام گرفت.

  مصاحبه‏گر: پدر شهیدان «بیوک و ابراهیم بهرامى‏زاده» آغاز کلامش را به نام خدا آذین مى‏بندد و در ادامه مى‏گوید:

 ما را جسارت نظرى خاص و صحبت درباره شهداء نیست که خون پاکشان بزرگترین گواه ادعا و باورهایشان است. گفتنى‏ها را بچه‏ها گفتند. آنچه در دوران زندگى این دو (ابراهیم و بیوک) براى همه آشکار بود عشق و علاقه خاصشان بود به اسلام و انقلاب. امام حسین‏علیه السلام الگوى عملى آنها بود براى حیات و مماتشان.

«بیوک» بعد از شروع جنگ، بعد از حضور در جبهه و لمس واقعیتهاى دفاع مقدس، تن خسته‏اش رختخواب ندید تا زمان شهادت. مى‏گفت دوستان من میان خاک و خون خوابیده‏اند، همین زیرانداز هم برایم زیاد است. حقگو بود و حقجو.

«بیوک» تازه ازدواج کرده بود و فرزندش «روح‏اللَّه» هم سه‏چهار ماهه بود. وقتى بیوک براى بار دوّم آماده رفتن به جبهه بود، راستش از بى‏پدر شدن پسرش نگران بودم و تشویش‏خاطر داشتم به همین خاطر گفتم: «بیوک! دیگر نرو، برادران دیگرت جبهه هستند تو هم در پشت جبهه بیشتر از توان خودت در حال خدمتى، رفتن تو برایم سنگین تمام مى‏شود، تو زن و بچه دارى، بعد از تو روح‏اللَّه و…»

بیوک خندید و گفت: «پدر جان! پسرم خدا را دارد. من مکلّف به رفتنم، حضور برادرانم در جبهه چیزى از تکلیف و مسئولیت من نمى‏کاهد!»

گفتم: «تو قبلاً رفته‏اى، مجروح هم شده‏اى، لااقل بگذار براى بعد، وقتى پسرت کمى بزرگتر شد.» نگاهم کرد مثل همیشه با مهربانى گفت: «پدر جان! فرمان تو برایم مطاع است، چشم، امّا باید به فرمان رهبر عمل کنم یا نه؟!»

گفتم: «جانم فداى رهبر پسر جان، برو امّا مواظب خودت باش.»

او رفت و در نهایت هم به آرزوى خود رسید. در حین عملیات «مسلم‏بن‏عقیل»، جعفر (برادر شهید) از جبهه بازگشت. آمدن بى‏موقع او، حالت روحى‏اش، لباسهاى بیوک که با خود آورده بود، مرا به این شبهه انداخت که حتماً با خبر حادثه و اتفاق یا خبر شهادت برادرش به خانه آمده است. عصر آن روز ماجرا را فهمیدم و فردایش وقتى در مسجد براى بیوک مراسم عزادارى برپا کرده بودیم از خبر شهادت ابراهیم هم مطلع شدیم.

  مصاحبه‏گر: با شنیدن خبر شهادت ابراهیم چه حالى پیدا کردید و واکنش شما در مقابل خبر شهادت دومین فرزندتان چه بود؟

 هیچ! گفتم: الحمدللَّه، شکر خدا که امانت خدا را به صاحبش برگردانده‏ام همانطور که صاحب امانت مى‏خواسته است. شهادت، مجروحیت، اسارت و… همه‏اش براى ما افتخاربود.

  مصاحبه‏گر: پدر شهیدان که از بچه‏هایش مى‏گوید، سخنانش را لبخندى سبز مى‏آراید. این لبخند صمیمى را مى‏شناسم و با معناى وسیع آن آشنایم. او به فرزندانى که خواب و بیدارى‏شان براى خدا بود مى‏بالد.

 پدر شهید: بعد از تشییع جنازه بچه‏ها، چون آن‏موقع دو شهید از یک خانواده در منطقه حکم‏آباد نبود، شاید به اینصورت در کل شهر، به همین خاطر رفت و آمد به خانه ما زیاد بود. چهلم بچه‏ها نرسیده، دامادمان (شهید مالک کوهى) هم به شهادت رسید. روزهاى سختى بود. دردى از پى دردى و زخمى از پى زخم بر دل و جانمان مى‏نشست. امّا شیرینى شهادت و لذّت رضایت خدا، تلخى دردها و غمها را مى‏زدود و حلاوت لبیک به فرمان رهبر و اطاعت از او همه چیز را سهل و آسان مى‏نمود.

  مصاحبه‏گر: حاج آقا! در سالهاى دفاع مقدس، چند نفر از خانواده شما در جبهه حضور داشته‏اند و خودتان هم کى قصد جبهه کردید؟ و کلاً خانواده شما چند شهید دارد؟

 با بیوک و ابراهیم و دامادم (شهید مالک کوهى) و دو پسر برادرانم، جمعاً پنج شهید تقدیم امام و انقلاب کرده‏ایم و از اول انقلاب و شروع جنگ، جاناً و مالاً در خدمت اسلام و انقلاب بودن را تکلیف خود دانسته‏ایم و حال با همان دید که امام را مى‏دیدیم به آیت‏اللَّه خامنه‏اى نظر مى‏کنیم و اطاعت از فرمایشاتشان را واجب مى‏دانیم. روح ما به اطاعت از ولایت خو گرفته است. خوشحالم که از فرزندانم دو شهید و دو جانباز (جعفر و مالک بهرامى‏زاده) را تقدیم اسلام و انقلاب کرده‏ایم. تقریباً ۳ سال بعد از شهادت بچه‏ها، من نیز قصد رفتن به جبهه کردم. دلم مى‏خواست به سهم خودم خدمتى به اسلام کرده باشم و در دفاع‏مقدس نقشى داشته باشم. با این امید که فرداى قیامت در محضر خداوند، روسیاه نباشم. من هم به اهواز اعزام شدم و در قسمت تدارکات مشغول خدمت بودم.

  مصاحبه‏گر: روز چهارشنبه ۲۸/۷/۷۸ براى بار دوّم عازم منزل خانواده پاسداران شهید «بیوک و ابراهیم بهرامى‏زاده» شده‏ایم. در بین راه هر کدام از بچه‏هاى یادواره چیزى مى‏گوید از سبزى و صفاى این خانواده. بعد از مصاحبه اول با این خانواده معزز، خودم و پیرامونم را زیر ذره‏بین کنکاش گذاشته‏ام، فکر مى‏کنم بچه‏ها هم همه حال مرا دارند. وقتى میان جمع خانواده شهداء قرار مى‏گیریم گوئى چرخ زمان بسوى عشق مى‏چرخد و راهها همه به بهشت منتهى مى‏شود. از کوچه‏هاى آشناى کوى شهید شریفى مى‏گذریم امّا امروز با تأمل و تعمقى بیشتر.

در جمع صمیمى خانواده بهرامى‏زاده، این بار برادر دیگر شهیدان، دکتر جعفر بهرامى‏زاده نیز حضور دارد که خود از جانبازان بالاى ۵۰درصد جنگ تحمیلى است و در طى دوران دفاع مقدس، در جبهه‏هاى نبرد حضورى مستمر و مداوم داشته است. از ایشان مى‏خواهیم تا با ما از برادران شهیدش بگوید و او قصه دلدادگى «بیوک و ابراهیم» را راوى دیگرى باشد. با صمیمیت و افتادگى تمام بر سر سفره خاطراتش میهمانمان مى‏کند، از ایمان بیوک مى‏گوید از استعدادهاى بالاى تحصیلى‏اش و از علاقه و اشتیاقش به تحصیلات علوم دینى، از اینکه حتّى در وصیت‏نامه‏اش به فرزندش «روح‏اللَّه» سفارش کرده که اگر علاقه داشت و راغب بود به تحصیل علوم حوزوى مشغول شود. از عشق برادر مى‏گوید به جهاد در راه خدا و بى‏تابى‏اش براى شهادت. از ابراهیم (برادر کوچکش) مى‏گوید که با وجود سن کم، براى رفتن و رسیدن به سرزمین دلدادگان چه سختى‏ها کشیده و چه مرارتها را به جان خریده بود. با یاد خاطره‏اى از ابراهیم لبخندى بر لبانش‏مى‏نشیند.

 دکتر جعفر بهرامى‏زاده مى‏گوید: یک شب دیر وقت بود از سپاه برمى‏گشتم به خانه، وارد کوى شدم. در تاریکى و ظلمت نیمه‏شب، ابراهیم و دیگر بچه‏ها را جلوى مسجد مشغول نگهبانى دیدم. خواستم امتحانشان کنم. جلو رفتم و گفتم: «بچه‏ها تا این وقت شب نگهبانى داده‏اید، حتماً خسته‏اید، اسلحه‏هایتان را بدهید به من و کمى استراحت‏کنید!»

جوابشان متعجبم کرد: «نه! نمى‏توانیم اسلحه را به شما تحویل بدهیم!» آنها حتى به من هم که برادرشان بودم، اطمینان نکردند. آن روز در راه خانه به آنها فکر مى‏کردم و در دلم به چنین نوجوانانى عاشق تحسین مى‏گفتم و مى‏بالیدم.

ماجراى اعزام ابراهیم را حتماً مالک گفته و شما هم شنیده‏اید، قصه‏اش مفصل و شنیدنى است. ابراهیم براى رفتن به جبهه خیلى تلاش مى‏کرد و با اینکه متولد سال ۱۳۴۸ بود و در سال ۱۳۶۱ هم شهید شد و موقع شهادت سیزده سال بیشتر نداشت اما با فلسفه جهاد عمیقاً آشنا بود. روزى در منطقه شلمچه، در گرماگرم تابستان، ابراهیم را دیدم که با یک تانکر، آب آورده بودند براى رزمنده‏ها. آن روز خوب تماشایش کردم. احساس رضایت و شادى حضور در جبهه در تمام وجودش موج مى‏زد. بار دوّم که به جبهه اعزام شده بود، براى دیدنش رفتم به «اهواز»، با گردان «شهیدبهشتى» عازم منطقه شده بود.گردان «شهیدبهشتى» آن‏موقع ترکیب خاصى داشت. اکثر نیروهایش را یا نوجوانان زیر شانزده سال تشکیل داده بودند یا پیرمردهاى شصت هفتاد ساله. آن روزها، روزهاى عجیبى بود و ترکیبى دیدنى.

  مصاحبه‏گر: فرصتى مى‏یابم تا جوانان و نوجوانان دیروز جنگ و جبهه را با نسل امروز مقایسه کنم. از این قیاس، تا حدودى دچار یأس و نومیدى مى‏شوم. با خود مى‏گویم: خدایا! چه الگوها و اسطوره‏هائى را پشت دیوارهاى فراموشى از یاد برده‏ایم و چه مضحکه‏هائى الگو شده‏اند نسل امروزمان را.

مى‏خواهیم بدانیم آتش اشتیاق چگونه در وجود ابراهیم شعله‏ور شد که دکتر در این رابطه‏مى‏گوید:

 … آن روزها، محور بحث و عمل در خانه ما مسائل جنگ و جبهه بود. هر کس دلش مى‏خواست در دفاع مقدس بطریقى نقشى داشته باشد. حضور بیوک آقا، آمد و شد من و مالک به مناطق جنگى، صحبتهائى که در خانه از جبهه و رزمنده‏ها مى‏شد و از همه مهمتر عامل فطرت خداجوئى و اشتیاق درونى خود ابراهیم، فکر مى‏کنم باعث بى‏تابى‏اش براى حضور در جبهه بود. وقتى کسى با عشق حسین‏علیه السلام قد مى‏کشد، جهاد حکم تکلیف پیدا مى‏کند براى او. تکلیفى که سن و سال نمى‏شناسد و نمى‏توان با هیچ عذرى از آن شانه خالى کرد. ابراهیم عاشق حضور در جبهه بود امّا نمى‏دانست با آن سن کم چطور مى‏شود به جبهه رفت. روزى من یا مالک بعد از برگشتن از جبهه، خاطره‏اى تعریف کردیم در این رابطه که، در سوسنگرد نوجوانى ده دوازده ساله در یک پمپ بنزین در امر سوخت‏رسانى، کمک بچه‏هاى عملیاتى جبهه و جنگ هست. ما این را که گفتیم کارمان درآمد. خلاصه از آن روز به بعد، ابراهیم دیگر ول‏کن ماجرا نبود. مدام مى‏گفت: «خودتان مى‏گوئید که نوجوان هم‏سن و سال من هم در منطقه مشغول خدمت هست، من هم باید بروم به جبهه.» در نهایت هم پس از تلاشها و اصرارهاى فراوانش به خواسته خود رسید. بیوک هم که مى‏دانید، بار اوّل در سوسنگرد زخمى شد. بعد هم به علّت فعالیّت زیاد و توان و استعداد بالاى نظامى، سیاسى و عقیدتى‏اش، مسئولین سپاه مخالف حضورش در مناطق جنگى بودند و وجودش را در شهر ضرورى مى‏دیدند، امّا همه مى‏دانستیم که هیچ قدرتى جلودار او نخواهد بود. او بعد از اعزام اول، گوئى دل خود را در سنگرها و پیش شهدا جا گذاشته بود. با هر مشقتى بود بالاخره یک حکم ۴۵ روزه گرفت براى حضور در جبهه به شرط عدم شرکت در عملیات. چند روز مانده به شروع عملیات «مسلم‏بن‏عقیل» در اسلام‏آباد دیدمش. از خط مقدم براى انجام کارى عازم آنجا شده بودم. با حسرت نگاهم کرد و گفت: «ما را اینجا گذاشته و رفته‏اید پى کارتان!» انگار ماندن در پشت خطوط مقدم نبرد غمى شده بود به بزرگى کوه بر شانه‏هاى مردانه‏اش.

دو روز مانده به آغاز عملیات، بار دیگر در منطقه سومار با گردان «شهیدمدنى» دیدمش در کنار چادرهائى که پاى رودخانه عمود شده بودند. این بار مى‏خندید و آشکارا از اینکه فرصت حضور دیگرى براى شرکت در عملیات برایش دست داده بود احساس شادى مى‏کرد. بعد از آن دیدار که دیدار آخرین ما با همدیگر بود، فرصت تماس و گفتگو و… نیافتیم چون هر کدام در گوشه‏اى از منطقه عملیاتى مشغول نبرد بودیم.

  مصاحبه‏گر: دکتر، صدایش مى‏لرزد و گاهبگاه سعى آن دارد این لرزش دل را در پس سرفه‏ها و خنده‏هائى تلخ و جانکاه پنهان دارد، امّا کیست که نداند او هنوز هم زخم داغ برادر را بر سینه دارد. کنجکاو مى‏شوم که بپرسم نحوه خبردار شدنش را از موضوع شهادت برادرانش.

 دکتر مى‏گوید: آنطور که پدرم یا برادرم مالک تعریف کرده‏اند، بیوک در شب عملیات بعد از نصف شب مجروح و نزدیک صبح به شهادت رسیده بود. نزدیک اذان ظهر بود یکى از برادران به اسم سعیدقهرمان‏نیا – ایشان نیز بعداً به فوز عظیم شهادت نائل آمد – پیشم آمد، بدون مقدمه پرسید: «جنازه بیوک را دیده‏اى!؟» او فکر مى‏کرد که من هم از جریان شهادت بیوک باخبرم. یکّه خوردم ولى به رویم نیاوردم، گفتم: «نه! هنوز ندیده‏ام.»

  مصاحبه‏گر: مى‏پرسم وقتى خبر شهادت بیوک را آنطور ناگهانى شنیدید چه احساسى به شما دست داد؟

 دکتر مى‏گوید: خوب. با توجه به زحماتى که بیوک براى رسیدن و آمدن به خط مقدم نبرد کشیده بود و روحیات و باور و ایمانى که در وجودش انباشته بود. منتظر این خبر بودم و طبیعى بود شنیدن چنین خبرى. من احساس مى‏کردم بیوک براى رفتن آفریده شده است نه ماندن. با وجود تذکر و توصیه‏هاى حفاظتى مبنى بر عدم پوشیدن لباس سپاه در حین عملیات، بیوک باز با لباس سبز سپاه عازم میدان شده بود و در نهایت هم با همان لباس و با همان آیه شریفه روى سینه‏اش به شهادت رسید.

  مصاحبه‏گر: دکتر سکوت مى‏کند. صدایش مى‏لرزد و غم در تمام وجودش احساس مى‏شود. خنده‏ها با بغض گلو و اشکهاى حلقه شده در چشمانش در هم مى‏آمیزد. مى‏دانم که به آن واپسین لحظه‏هاى عاشورائى مى‏اندیشد و به پرواز و به خون غلطیدن برادرانش. اگر با تأمل بنگرى، صحنه‏اى از صحنه‏هاى کربلا در نظرت مجسم مى‏شود. همه کسانى‏که در این اتاق نشسته‏اند هواى باران را دارند و در پى خلوتى تا این بغض گره خورده در گلو را با تمام وجود بگشایند و با هاى‏هاى دل درآمیزند. مى‏پرسم بعد از شنیدن خبر شهادت برادرتان بیوک، چه کردید؟

 دکتر مى‏گوید: بعد از ظهر آن روز رفتیم براى دیدن شهدائى که به پشت خط اوّل نبرد منتقل کرده بودند. دیدم بیوک هم بین آنهاست. آرام دیده برهم گذاشته بود امّا خسته به نظر مى‏رسید از آن همه دوندگى، بى‏خوابى و بى‏تابى و…

بعد از دیدن پیکر غرق بخون بیوک، تصمیم گرفتم با آرام شدن آتش و تثبیت منطقه، یک مرخصى کوتاه مدت چندروزه بگیرم و براى تشییع جنازه به شهر برگردم. ابراهیم هم در محور نفت‏شهر بود. گفتم سرى به گردان «شهید بهشتى» بزنم و از ابراهیم هم خبرى بگیرم و ببینم خبر شهادت بیوک را او نیز شنیده یا نه. با سعید قهرمان‏نیا رفته بودم آنجا در محور عملیاتى به محل استقرار گردانشان رسیدیم. عصر بود و نزدیک اذان. تاریکى رفته‏رفته پا مى‏گذاشت در منطقه. هر چه گشتم در آن محور، نتوانستم ابراهیم و دوستش جواد دخلى را پیدا کنم. دوستانشان گفتند: «رفته‏اند به طرف خاکریز عراقى‏ها و…» حدود یک ربع ساعتى میان خاکریزها چرخیدیم ولى خبرى از بچه‏ها نشد. هوا هم رو به تاریکى کامل مى‏رفت. با توجه به اینکه نمى‏توانستیم در مسیر برگشت، چراغ موتورسیکلت را روشن کنیم، مجبور شدیم به دوستانشان بگوئیم که وقتى ابراهیم و جواد برگشتند بگوئید که ما سراغشان آمده بودیم. به سعید گفتم برگردیم و برگشتیم. آنطور که همرزمانشان بعداً آمدند و تعریف مى‏کردند ما چیزى حدود دویست مترى از آنها فاصله نگرفته بودیم که ابراهیم و جواد برمى‏گردند به جمع دوستانشان و آنها ما را که با موتورسیکلت در حال دور شدن از آن محور بودیم نشان مى‏دهند و مى‏گویند که برادر بزرگت آمده بود براى دیدنتان. ابراهیم از پشت صدایمان مى‏زند امّا ما صدایش را نمى‏شنویم. لحظاتى از دور شدن ما از آنجا نگذشته بود که با فرود خمپاره‏اى در آن نقطه، «جواد و ابراهیم» کنار هم به شهادت مى‏رسند. درست لحظه اذان با سرخترین وضو و سبزترین نیایش به درگاه باریتعالى.

من غافل از جریان شهادت ابراهیم و با اطلاع از خبر شهادت بیوک تصمیم گرفتم بیایم به تبریز٫ تلفنى با خانواده صحبت کردم و گفتم: «مى‏خواهم چندروزى مرخصى بیایم ولى نگفتم براى چه مى‏آیم.» آمدم منزل. از بیوک و ابراهیم پرسیدند، گفتم: «آنها نیز یکى دو روزه مى‏آیند.» در آن شرایط کنترل احساسات و عواطف واقعاً کار سختى بود برایم. مانده بودم که چه بگویم به اینها یا چطور بگویم قضیه را. تا اینکه بعدازظهر آن روز خانواده متوجه ماجرا شدند. امّا خبر شهادت ابراهیم را خود من در مسجد شنیدم، موقعى که قبل از تشییع بیوک در مسجد جمع شده بودیم خبر آوردند که ابراهیم هم به شهادت رسیده است.

  مصاحبه‏گر: و اینک مى‏نشینیم پاى صحبت مادر شهدا و او با صبورى و متانت از روزهاى رفته مى‏گوید، از خاطرات دو فرزند شهید و دو فرزند جانبازش. از کودکى‏شان از قد کشیدن و بالیدنشان و در نهایت از عشقشان بحضور در سنگرهاى دفاع از انقلاب. و او اینچنین از اعزام بیوک مى‏گوید:

 مادر شهید: روز اعزام بیوک براى بدرقه‏اش رفتیم. راستش نگران او بودم. از این تشویش داشتم که برود و دیگر برنگردد. به فکر فرزندش «روح‏اللَّه» بودم. به فکر کاشانه‏اى که تازه شکل گرفته بود. هر چه کردیم تا شاید بپذیرد که نرود، راضى نشد. مى‏گفت: «حضور در جبهه‏ها، وظیفه هر مسلمانى است در شرایط دشوار فعلى.»

هیچ یادم نمى‏رود موقع خداحافظى، روح‏اللَّه را هم با خود برده بودیم. بیوک سوار قطار شد و از پنجره قطار ما را نگاه مى‏کرد، دوستش، «روح‏اللَّه» را بالاى دست گرفت و نشانش داد تا بلکه محبت فرزند مانع باشد براى رفتنش. بیوک با چشمانى اشکبار روى از ما گرفت و به سمت دیگر قطار رفت.

سوت حرکت قطار کشیده شده و او رفت. رفتنى که برگشتنى نداشت. او روى از دنیا گرفته و راهى شد به جائى که دلش مى‏خواست، هنوز هم جمله‏اش یادم نرفته است: «غصه مخور مادرم، روح‏اللَّه، خدا را دارد. ان‏شاءاللَّه بزرگ مى‏شود و…»

  مصاحبه‏گر: مادر شهید در بین سخنانش هر جمله را با آهى به جمله دیگر مى‏دوزد.

 مادر شهید: ابراهیم هم کوچک بود که جنگ شروع شد و ما نتوانستیم او را نگه داریم. هر روز پاپیچم مى‏شد، التماس مى‏کرد، گریه مى‏نمود تا اینکه بردم به سپاه که او را هم اعزام کنند. برادران سپاه هم او را مى‏شناختند از بس که رفته بود پیش آنها، خلاصه نپذیرفتند و گفتند: «هنوز سن او کم است براى اعزام به جبهه و ما نمى‏توانیم اعزامش کنیم.» بعد آنقدر رفت و آمد و بى‏تابى کرد تا بالاخره از طریق پشتیبانى جنگ بمدّت یکماه اعزام کردند به جبهه. وقتى یکماه حضور در جبهه تمام شد و برگشت، دوباره اصرارها و التماس‏ها شروع شد. با اینکه شبها در مسجد نگهبانى مى‏داد امّا دلش در جبهه بود. بار دوّم قبل از رفتنش به جبهه، به توصیه برادرش مالک وصیتى نوشت به این مضمون که: «از دادن من که کوچکترین پسرتان هستم در راه خدا ناراحت نشوید و گریه نکنید. اگر خواستید گریه کنید براى امام حسین‏علیه السلام گریه کنید و امام را تنها نگذارید و راه را ادامه‏دهید…»

… بعد از شروع عملیات «مسلم‏بن‏عقیل»، عصر روزى به ما گفتند: «جعفر به منزل خواهرش زنگ زده و گفته قرار است به همین زودیها بیاید تبریز٫» صبح فرداى آن روز جعفر آمد. کیف بیوک را هم همراه داشت. پرسیدم: «جعفر! از برادرانت بیوک و ابراهیم چه خبر؟! پس چرا آنها نیامدند؟»

جعفر گفت: «تا یکى دو روز دیگر آنها هم مى‏آیند.» نفهمیدم که جعفر جنازه برادرانش را مى‏گوید. دیدم جعفر کیف بیوک آقا را باز کرده و در حالیکه در دستش چند ورق کاغذ وجود دارد، گریه مى‏کند. نگو که وصیت‏نامه بیوک را مى‏خواند و گریه مى‏کند. آن روز رفت و آمد به خانه ما زیاد شده بود و من ابتدا فکر مى‏کردم آنهائى که مى‏آیند براى دیدن جعفر مى‏آیند تا اینکه عصر همان‏روز فهمیدم بیوک شهید شده است. خبر شهادت ابراهیم را هم تقریباً ظهر فرداى آن روز در مسجد به پدرش داده بودند.

وقتى براى زیارت پیکر بیوک به معراج شهدا*** )۱( محل زیارت شهدا قبل از برگزارى مراسم تشییع پیکرهاى مطهرشان. این مکان مقدس و گرانقدر، در زمانجنگ در خیابان دانشسراى تبریز واقع بود و شایسته آن بود که مسئولین امر، این مکان پر رمز و راز و آئینهخاطرات را تبدیل به موزه شهداء مى‏نمودند. *** رفتیم، دیدم جنازه ابراهیم و جواد دخلى را هم آورده‏اند. گفتند بچه‏ها در کنار هم شهید شده‏اند. حالا هم کنار هم هستند. قبر ابراهیم و بیوک کنار هم و قبر جواد دخلى بالاى سر آنهاست.

  مصاحبه‏گر: اشک در چشمان مادر شهداء و جانبازان حلقه مى‏کند و اندکى ما را به فکر فرو مى‏برد. باید به ایمان چنین مادرانى که در تربیت فرزندانى مکتبى کوشیده‏اند، درود فرستیم.

مصاحبه ما در اینجا تمام مى‏شود. بساطمان را جمع مى‏کنیم. خوشحالیم از اینکه با خانواده‏اى معزز از خیل خانواده‏هاى معظم شهداء دیدارى تازه کرده‏ایم و شنیده‏ایم حرفها و ناگفته‏هاى دلشان را.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی