بیوک بهرامىزاده در تاریخ اول فروردین سال ۱۳۴۰ ه .ش در شهرستان تبریز به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائى و راهنمائى را با موفقیت پشت سر گذاشت. وى بعلت علاقه خاصى که به کارهاى نظامى داشت وارد دبیرستان «نظام» شد، ولى به دلیل ناسازگارى روحیهاش با جو و محیط آن دبیرستان، در اوج تظاهرات و قیام اسلامى امّت مسلمان ایران دبیرستان نظام را ترک کرد و بطور مخفیانه در مسجد محله به فعالیت پرداخت.
بیوک بعد از پیروزى انقلاب شکوهمند اسلامى، از دبیرستان نظام استعفا کرد و کلاس چهارم دبیرستان را به پایان رساند و دیپلم گرفت.
وى از اواخر سال ۱۳۵۸ ه .ش همکارى خود را با سپاه پاسداران انقلاب اسلامى آغاز نمود و به جهت علاقه خاص و بینش مکتبىاش، در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ ه .ش بطور رسمى به این نهاد مقدس پیوست تا پاسدار ارزشهاى اسلامى و انقلابى باشد. بیوک براى مقابله با اجانب و سرسپردگان داخلى ابرقدرتها، دوبار از طرف سپاه، به «میاندوآب» و «شاهیندژ» اعزام شد.
او با موفقیت و کسب تجربههاى سودمند از مأموریت محوله بازگشت. با آغاز جنگ تحمیلى در مهر ماه سال ۱۳۵۹ ه .ش جزو اوّلین گروه اعزامى از سپاه تبریز عازم جبهههاى خونرنگ جنوب گردید و به همراهى دیگر رزمندگان ایثارگر این مرزوبوم حماسه مقاومت سوسنگرد را در تاریخ دفاع مقدّس رقم زد.
وى بعد از دفاع و مقاومتى دلاورانه در مقابل دشمن، در روز محاصره سوسنگرد بر اثر اصابت گلوله از ناحیه هر دو پا مجروح گردید و بعد از التیام نسبى در ارومیه، در بخش پذیرش بسیج مستضعفین سپاه تبریز به فعالیتهاى صادقانه خود ادامه داد. بیوک در اوائل سال ۱۳۶۰ ه .ش به پیروى از سنتنبوى با دخترى عفیفه پیوند مبارک ازدواج بست که ثمره این ازدواج فرزند پسرى است که بخاطر علاقه قلبىاش به رهبر عظیمالشأن انقلاب حضرت امام خمینىقدس سره نام او را «روحاللَّه» نهاده است.
بیوک با وجود اینکه به ادامه تحصیل در مدارس دینى علاقه داشت امّا به جهت درک موقعیت حساس انقلاب و ضرورت همت گماشتن به مسئله جنگ، ماندن در سپاه و خدمت را بر همه چیز ترجیح داد. او عاشقانه و خالصانه کمر خدمت به اسلام بسته و عارفانه در انتظار لقاء یار نشسته بود.
بیوک با توسل به این عشق در تاریخ ۳۰/مرداد/۱۳۶۱ ه .ش راهى کربلاى خونین ایران گردید و سرانجام در تاریخ ۱۰/مهر/۱۳۶۱ ه .ش در عملیات پیروزمندانه «مسلمبنعقیل» به آرزوى دیرینه خویش نائل آمد و با کاروان سرفراز شهداى اسلام در جوار رحمت حق آرمید.
اینک وصیتنامه پر محتواى او هدایتگر ماست:
«امّا عرضى به برادران همسنگر و پاسداران جان بر کف انقلاب اسلامى! در تقویت زمینه عقیدتى خود با شرکت در کلاسهاى قرآن، علوم اسلامى و… بکوشند و به دعا متوسل شوند که دعا سلاح مؤمن است.
راه شهداى به خاک و خون خفته اسلام و انقلاب اسلامى را ادامه دهند و در دفاع از روحانیّت مبارز غفلت نکنند که روحانیت حافظ اسلام بوده و هست…»
«خداوندا! ما را نبخشیده و نیامرزیده از دنیا مبر!»
ضمیمه
گفت و شنود با خانواده معظم شهید مصاحبهگر: حسین نجفى
مصاحبهگر: دوشنبه ۲۶/۷/۱۳۷۸ شب پائیزى زیبائى است. پاى پیاده به عزم پیوستن به بچههاى گروه مصاحبه راهى خیابان شدهام. با اینکه از دوندگىهاى زندگى خستهام اما احساس رضایت مىکنم از اینکه بوى بهشت را این بار از یکى دیگر از عطرآمیزترین و سبزترین خانههاى بهشتى استشمام خواهیم کرد. ماشینها به سرعت از کنارم مىگذرند. اتومبیلهاى آخرین مدل. جوانکهاى پررنگ و لعاب با تیپها و مدهاى عجیب و غریب. به پیرامونم مىنگرم و به آنچه که در پى سالهاى بعد از جنگ باختهایم مىاندیشم!
امروز میهمان خانوادهاى خواهم بود که عافیتطلبى و دنیازدگى مفهومى ناآشناست برایشان. چیزى به ساعت ۷ شب نمانده که در بین راه به بچههاى یادواره ملحق مىشوم. خوب نگاهشان مىکنم، خستهاند همه امّا اشتیاق دیدار خانواده شهیدان سرافراز در چشمانشان سوسو مىزند. کیست که نخواهد چهره آفتابى بهشتیان را به تماشا بنشیند؟ یا کیست که نخواهد از عطر بهشت سرمست نگردد؟ این بار عزم دیدار و گفتگو با خانواده پاسداران شهید «بیوک و ابراهیم بهرامىزاده» را کردهایم. از کنار کوچههاى تنگ و باریک کوى شهید شریفى مىگذریم. بر سر هر کوچه شمع نام شهیدى روشن است. با خود مىگویم: «واى بر ما اگر از شهدا تنها نامى بر سر کوچهها مانده باشد!»
روزها و سالهاى پرنعمت جنگ در ذهنم تداعى مىشود، روزهاى حاکمیت ارزشها، زیستنهاى ساده و سبز و رفتنهاى سرخ که در کوران جناحگرائى و باندبازى دوستان قدیم از سوئى و توطئه عافیتطلبان بىدرد دیروز و مدعیان بىهنر امروز، از سوى دیگر فراموش مىشود. آیا به بیراهه نمىرویم؟ ثمره خونها و مجاهدتها را ارزان از دست نمىدهیم؟ «من» و «میز» و «مقام» بر ما مسلط نشده است و از همدیگر غافل نشدهایم؟! بگذریم…
مردم مؤمن و غیرتمند این محله از لحاظ مادى اکثراً محرومند ولى از لحاظ معنوى بسیار غنى. با سنتهایشان زندگى مىکنند و به عشق و وفادارى به اهلبیت عصمت و طهارتعلیهم السلام مىبالند. بیشترین تعداد شهداء را که هر کدام از مؤثرترین نیروهاى جنگ و جبهه بودهاند حتى کمسنوسالترین شهید (ابراهیم بهرامىزاده با ۱۳ سال سن) را از همین کوى باصفا تقدیم خدا کردهاند. در این کوى، کوچه بنبستى وجود ندارد چرا که اینجا غصهها در چهار دیوارى دلها حبس نمىشوند، مردمان غمخوار یکدیگرند و شادى را باهم تقسیم مىکنند. در روزگارى که قیمت دنیا و آخرت یکى نبود، مردمانش تنها با خدا معامله کردهاند. اگر چنین نبود پس این همه لاله چگونه از این خانههاى سبز سر برمىآوردند؟ اگر چنین نبود پس چگونه این همه نیلوفر از خاک تا به افلاک مىپیچید؟
به کوچه پاسداران شهید «بیوک و ابراهیم بهرامىزاده» مىرسیم. کوچهى چهارمترى باریکى است. در ذهنم تجسّم مىکنم ردّ گامهاى «بیوک و ابراهیم» را. دلم مىخواهد مشتى از خاک کوچه را در کف گیرم و چون مُشک ببویم. گرد کوچههائى که شهداء بر آن گام نهاده باشند باید عطر بهشت بدهد. عطر یاس، عطر گلهاى محمّدى.
جلوى مسجد «خاتمالانبیاءصلى الله علیه وآله وسلم» پا سُست مىکنم. تا منزل عشق چیزى نمانده. شاید دوسه خانه. به مسجد خیره مىمانم و با خود مىگویم: «عطش شیدائى شهداء باید در این مکتب به جانشان افتاده باشد.» راستى چه خاطراتى دارد این مسجد از شهداء. به خانهاى مىرسیم که حکایت اهل آن خیلى شنیدنى است. اینجا خانهاى معمولى نیست. از این بیت شریف، پنج رزمنده فداکار بىهیچ ادعائى براى دفاع از دین و شرف این ملّت بپا خاستند. چقدر گرم و صمیمى پذیراى ما مىشوند. آنقدر صمیمى که انگار سالهاست در این خانه رفت و آمد داشتهایم. در میان جمع به صورت مهربان و رنجدیده و مرارت کشیده پدر شهداء مىنگرم. پدرى که بعد از شهادت فرزندانش، خود نیز عازم جبهه گشته و سنگر شهدایشان را خالى نگذاشته است. جوانکى محجوب توجهم را به خود جلب مىکند. نامش را جویا مىشوم و نسبتش را با شهداى این خاندان. درمىیابم که فرزند شهید «بیوک بهرامىزاده» هست و نامش نشانگر عشق پدر به رهبر و مقتدایش، «روحاللَّه».
گفتگویمان را با برادر این دو شهید، مالک بهرامىزاده که خود از رزمندگان و فرماندهان قدیمى و پرسابقه لشکر ۳۱ عاشورا و از جانبازان جنگ تحمیلى است آغاز مىکنیم، نگاهمان مىکند ساده و صمیمى.
«از کجا شروع کنم؟»
مصاحبهگر: مىگویم از هر کجا راحتتر و مایل هست، صحبت را آغاز کند و او ابتدا از بیوک مىگوید شهید بزرگ این خانواده.
مالک بهرامىزاده: بیوک متولد سال ۱۳۴۰ ه .ش بود. آنچه از دوران کودکى او بیاد دارم، علاقه شدید او به اهلبیتعلیهم السلام است. باهم و در کنار هم در یک خانه قد کشیدیم و آموختیم که باید علىعلیه السلام و امام حسینعلیه السلام سالار بىسر شهیدان را الگوى چگونه زیستن و چگونه رفتنمان قرار دهیم. آن روزها، روزهائى که هنوز تازه پا در کوچههاى نوجوانى گذاشته بود، پول توجیبىهایش صرف خرید کتاب نوحه و مدح براى اهلبیتعلیهم السلام مىشد. در تمام دوران تحصیل، معدل بالائى کسب مىکرد و کلاً استعداد تحصیلى بالائى داشت. در سالتحصیلى ۵۷ – ۵۶ در رشته ریاضىفیزیک با معدل بالاى هفده موفق به اخذ دیپلم شد. با کلام خدا مأنوس بود، نهجالبلاغه را خیلى فصیح مىخواند و بسیار زیبا معنا مىکرد. در بحبوحه انقلاب با بینش ژرف سیاسى که داشت تا مىتوانست در حرکتها و قیامهاى مردمى فعالانه شرکت مىجست و در روشنگرى اذهان همسالان و جوانان محله از هیچ کوششى دریغ نمىکرد. بعد از پیروزى انقلاب، وارد جهادسازندگى شد و به یارى کشاورزان روستاها شتافت و در همانجا با سردار شهید اسلام «على تجلائى» آشنا گردید و رشته دوستى و الفتى صمیمى میانشان بوجود آمد. در همین سال یعنى سال ۵۸ از دانشگاههاى تبریز و مشهد قبول شد امّا به علّت انقلاب فرهنگى و بسته شدن دانشگاهها، دست از تحصیل کشید و به سپاه پیوست و بعد از طى دوره آموزش نظامى در دو مأموریت راهى کردستان شد و در سختترین شرائط در «منطقه شاهیندژ – تکاب» به مقابله با عناصر ضدانقلاب پرداخت و با شروع جنگ تحمیلى با اولین گروه اعزامى نیروهاى سپاه عازم جبههها گشت و شاهد دلسوخته مظلومیت و پایدارى سپاه اسلام در برابر کفار بعثى شد. آنطور که خود بیوک تعریف مىکرد، گروه اعزامىشان از تبریز وارد غرب سوسنگرد، ارتفاعات اللَّهاکبر، چزابه، بستان و… شده و دفاع از حریم کشور را آغاز مىکنند. چون آن زمان از لحاظ نظامى، عراق با استفاده از مجهزترین سلاحها پا در منطقه گذاشته بود و نیروهاى خودى نه مهمات ویژهاى براى دفاع داشتند و نه از دانش و آموزشهاى بالاى نظامى برخوردار بودند، تعدادى از جوانان و نوجوانان و پیرمردان عاشق که دفاع از مملکت و اسلام را تکلیف خود مىدانستند سلاح بدست گرفته و با اتکاء به قدرت لایزال خداوندى رو به سوى مناطق جنگى آورده بودند. اینان جزو آخرین نفراتى بودند که پس از نبردى جانانه و استقامتى کمنظیر، مجبور مىشوند بستان را تخلیه کنند. بیوک مىگفت: «در شهر هنوز تعدادى زن و بچه بىدفاع مانده بودند، هدایتشان کردیم به سمت سوسنگرد و آنقدر ماندیم تا همه آنها از صحنه جنگ و زد و خورد خارج شوند.»
بچهها در مناطق مختلف، به مبارزه و استقامت مىپردازند تا اینکه عراق با حملهاى گسترده با یک لشکر زرهى از جاده آسفالته بستان – سوسنگرد وارد شهر مىشود و به دهلاویه هجوم مىآورد که در این نبرد نابرابر، تعداد زیادى از بچهها شهید مىشوند، از جمله پاسدار شهید «قنبراکبرنژاد» که مظلومانه با اقتداء به امامحسینعلیه السلام جان در راه معشوق مىبازد و جاویدالاثر مىشود. آن روزها بچهها در سوسنگرد خیلى سختىکشیدند.
مصاحبهگر: روایت مالک بهرامىزاده وقتى به سوسنگرد مىرسد کلامش عطر جبهه مىگیرد و خاطره حماسهها و مظلومیتهاى سوسنگرد، رشته کلام را از دستش مىرباید چون خود از جمله کسانى است که آن ایام پرخاطره نبرد تن و تانک را تجربه کرده است و یادگارى از آن روزهاى سبز و سرخ در جان و دل دارد. سکوت مىکند و ما صبر مىکنیم تا خود رشته کلام بدستگیرد:
وقتى بیوک آقا عازم جبهه بود من در پادگان خاصبان بودم. در آن مقطع تاریخى از جنگ، بچهها خیلى سختى کشیدند و بعد هم که ماجراى محاصره سوسنگرد پیشآمد.
مصاحبهگر: به دوستانم مىنگرم، همه با خود خلوت کردهاند، شاید بر بوم خیال، تصور خون و خاطره را نقش مىزنند.
مالک: بیوک در خاطراتش از آن روزها مىگفت: «مهماتمان تمام شده بود. به دشمن شبیخون مىزدیم و با هر آنچه بدست مىآوردیم مشغول دفاع مىشدیم. در شهر تعداد نفراتمان کم بود. بچهها از هر جهت در تنگنا بودند. شهر زیر آتش بود و خاک لگدکوب تانکها و زرهپوشهاى دشمن و از هر سو در محاصره. نمىدانستیم چه باید کرد. در آن هاىوهوى، یکى از بچهها پیشنهاد کرد: «با تبریز تماس بگیریم و…» امید زیادى به سالم ماندن سیمهاى مخابراتى نداشتیم امّا لطف خدا شامل حالمان بود. بچهها گوشى را برداشتند و با آیتاللَّهمدنىقدس سره تماس گرفتند و ماجراى محاصره سوسنگرد و مشکلات و کمبودهاى ناشى از آن را توضیح دادند. بقیه را هم که خودتان حتماً مىدانید. با همت آیتاللَّه مدنى که همان روز عازم تهران مىشوند و با امام عزیز ملاقات مىکنند و در پى آن دیدار، حضرت امام فرمانى صادر مىکنند و گروههاى تازهنفس عازم سوسنگرد مىشوند. از جمله نیروهاى دکتر چمران و گروه اعزامى از تبریز – گروه «حاجناصربیرقى» – که منجر به آزادسازى سوسنگرد مىشود. بعد از آزادى سوسنگرد و شکستن حصر آن، زخمىها به اهواز و تهران و سایر شهرها منتقل مىشوند. بیوک هم که مجروح شده بود چندروزى در یکى از بیمارستانهاى تهران بسترى مىشود و بعد از بهبودى نسبى به تبریز مىآید.
مصاحبهگر: بعد از مجروحیت و بازگشت از جبهه، عمده فعالیت ایشان در چه زمینهاى بود؟
مالک بهرامىزاده: بعد از بازگشت به تبریز، دوباره در واحد بسیج سپاه مشغول فعالیت شد. ولى ماندن در شهر و زندگى عادى، او را راضى و قانع نمىساخت. هر چند او هیچگاه مثل مردمان عادى زندگى نکرده بود. در شهر هم که بود در اثر کثرت کار و فعالیت، خصوصاً شبها که تا دیروقت در پایگاههاى بسیج مشغول خدمت بود معمولاً بعد از نصف شب به خانه مىآمد. من درمىماندم که این همه انرژى و نیرو از کجا در وجود او جمع شده بود؟ در هر فرصتى که پیش مىآمد با افکار انحرافى مقابله فکرى و فرهنگى مىکرد و در روشنگرى افکار توده مردم منطقه مىکوشید و در این مسیر بارها تهدید شد. امّا همچنان به مخالفت علنىاش با افکار الحادى و التقاطى ادامه داد. در سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد. ازدواج و تأهل هم مانع فعالیتهاى او نبود. آن روزها من و برادرم جعفر در جبهه بودیم و بیوک در تبوتاب اعزام دوباره. در هر مرخصى او مشتاقانه و با علاقه زیاد پاى صحبت ما مىنشست و از شهرهاى مظلوم منطقه بستان و سوسنگرد خبر مىگرفت. از هر نقطهاى از آن مناطق، خاطرهاى داشت. مثلاً جاى جاى آن مناطق را با شهیدى مىشناخت و ما پل ارتباطى او با جبهه بودیم.
مصاحبهگر: آنموقع از خانواده شما چند نفر درگیر مسائل جنگ و جبهه بودند؟
مالک بهرامىزاده: من و برادرم جعفر هر دو در جبهه بودیم و ابراهیم فرزند کوچک این خانواده و برادر کمسن و سال ما در تقلاى رفتن و پیوستن به رزمندگان. سایر اعضاى خانواده هم هرکدام به نوعى در مسجد و در تدارکات و پشتیبانى از جنگ و جبهه فعالیت مىکردند. در جو خانواده ما در آن دوره، مسئله جبهه و جنگ بعنوان اصلىترین مسئله محسوب مىشد. ما به جنگ بعنوان مسئلهى فرعى نگاه نمىکردیم. کوچکترین عضو خانواده ما که شهید ابراهیم بود دوازده سیزده سال بیشتر نداشت که دفاع از کشور را تکلیف خود مىدانست چه برسد به سایر اعضاء خانواده. ابراهیم براى اعزام به جبهه خیلى تلاش مىکرد، از راههاى مختلف، با التماس و اصرار و… مىخواست راهى براى اعزام پیدا کند. آنقدر با دوست صمیمى و همسال خود «شهید جواد دخلى» که همراه با ابراهیم شهید شد، به بسیج آمد و رفت کرده بودند که دیگر مسئولین بسیج به نام مىشناختندشان. خلاصه کار هر روزشان شده بود رفتن به بسیج و التماس کردن و سرکشیدن به محل اعزام نیرو و دوباره بازگشتن مأیوسانه به خانه. تا اینکه سماجت و اصرار بیش از حدشان باعث شد بالاخره مسئولین بسیج به اعزامشان به جبهه تن دهند.
روزى آمده بودم مرخصى. دیدم ابراهیم لباس بسیجى پوشیده و خوشحال هست و چون من به علت کمى سنش مخالف رفتنش به جبهه بودم، مادرمان را واسطه قرار داده بود تا کارها را ردیف کند. مادرم هم سفارش کرده بود تا مانعش نشوم، من هم چیزى نگفتم و فردایش رفتیم براى بدرقهاش به اعزام نیرو در خیابان حافظ. اوّل فکر مىکردم که تنها رزمنده کمسن و سال ابراهیم هست امّا دیدم نه، میان آن همه نوجوان پیدا کردن ابراهیم، کار سادهاى نیست. کمى صحبت کردیم و آن دیدار آخرین من بود با ابراهیم. وقتى با بچههاى گردان اعزامى، راهى شد، احساس کردم که او رفتنى است و…
ده روز یا یک هفته بعد از اعزام ابراهیم، اصرار بیوک کار خودش را کرد و مسئولین سپاه علیرغم میل باطنىشان با ۴۵ روز اعزام وى به منطقه با شرط عدم شرکت وى در عملیات، موافقت کردند. فرزند بیوک، «روحاللَّه» سهچهار ماهه بود ولى با وجود این و مشکلات اوّلِ زندگى، باز بیوک از اینکه با اعزام کوتاهمدتش به جبهه موافقت کرده بودند، خوشحال و مسرور بود. من هم براى یک مرخصى چند روزه آمده بودم تبریز، دیدم بیوک خوشحال در حیاط نشسته و با شادى گفت: «قرار است راهى شوم به جبهه.»
مصاحبهگر: باز آهى عمیق رشتهى کلامش را به آتش مىکشد، لحظهاى درنگ بعد با لبخندى تلخ ادامه مىدهد:
مالک بهرامىزاده: روزهاى پایانى مأموریت ۴۵ روزه بیوک بود که عملیات آغاز شد و با اینکه مسئولین امر مانع حضور ایشان در خط مقدم نبرد بودند، ولى با اصرار و التماس زیادش، خود را به گردان «شهید مدنى» رساند و همراه آن گردان وارد عملیات شد. در همان عملیات (مسلمبنعقیل) در نیمههاى شب، بعد از جنگى مردانه، بر اثر زخم و جراحت و خونریزى زیاد در طلیعه روز ۹/مهر/۱۳۶۱ ه .ش به آرزویش نائل گردید و در جوار رحمت بىپایان خداوندى آرام گرفت.
مصاحبهگر: پدر شهیدان «بیوک و ابراهیم بهرامىزاده» آغاز کلامش را به نام خدا آذین مىبندد و در ادامه مىگوید:
ما را جسارت نظرى خاص و صحبت درباره شهداء نیست که خون پاکشان بزرگترین گواه ادعا و باورهایشان است. گفتنىها را بچهها گفتند. آنچه در دوران زندگى این دو (ابراهیم و بیوک) براى همه آشکار بود عشق و علاقه خاصشان بود به اسلام و انقلاب. امام حسینعلیه السلام الگوى عملى آنها بود براى حیات و مماتشان.
«بیوک» بعد از شروع جنگ، بعد از حضور در جبهه و لمس واقعیتهاى دفاع مقدس، تن خستهاش رختخواب ندید تا زمان شهادت. مىگفت دوستان من میان خاک و خون خوابیدهاند، همین زیرانداز هم برایم زیاد است. حقگو بود و حقجو.
«بیوک» تازه ازدواج کرده بود و فرزندش «روحاللَّه» هم سهچهار ماهه بود. وقتى بیوک براى بار دوّم آماده رفتن به جبهه بود، راستش از بىپدر شدن پسرش نگران بودم و تشویشخاطر داشتم به همین خاطر گفتم: «بیوک! دیگر نرو، برادران دیگرت جبهه هستند تو هم در پشت جبهه بیشتر از توان خودت در حال خدمتى، رفتن تو برایم سنگین تمام مىشود، تو زن و بچه دارى، بعد از تو روحاللَّه و…»
بیوک خندید و گفت: «پدر جان! پسرم خدا را دارد. من مکلّف به رفتنم، حضور برادرانم در جبهه چیزى از تکلیف و مسئولیت من نمىکاهد!»
گفتم: «تو قبلاً رفتهاى، مجروح هم شدهاى، لااقل بگذار براى بعد، وقتى پسرت کمى بزرگتر شد.» نگاهم کرد مثل همیشه با مهربانى گفت: «پدر جان! فرمان تو برایم مطاع است، چشم، امّا باید به فرمان رهبر عمل کنم یا نه؟!»
گفتم: «جانم فداى رهبر پسر جان، برو امّا مواظب خودت باش.»
او رفت و در نهایت هم به آرزوى خود رسید. در حین عملیات «مسلمبنعقیل»، جعفر (برادر شهید) از جبهه بازگشت. آمدن بىموقع او، حالت روحىاش، لباسهاى بیوک که با خود آورده بود، مرا به این شبهه انداخت که حتماً با خبر حادثه و اتفاق یا خبر شهادت برادرش به خانه آمده است. عصر آن روز ماجرا را فهمیدم و فردایش وقتى در مسجد براى بیوک مراسم عزادارى برپا کرده بودیم از خبر شهادت ابراهیم هم مطلع شدیم.
مصاحبهگر: با شنیدن خبر شهادت ابراهیم چه حالى پیدا کردید و واکنش شما در مقابل خبر شهادت دومین فرزندتان چه بود؟
هیچ! گفتم: الحمدللَّه، شکر خدا که امانت خدا را به صاحبش برگرداندهام همانطور که صاحب امانت مىخواسته است. شهادت، مجروحیت، اسارت و… همهاش براى ما افتخاربود.
مصاحبهگر: پدر شهیدان که از بچههایش مىگوید، سخنانش را لبخندى سبز مىآراید. این لبخند صمیمى را مىشناسم و با معناى وسیع آن آشنایم. او به فرزندانى که خواب و بیدارىشان براى خدا بود مىبالد.
پدر شهید: بعد از تشییع جنازه بچهها، چون آنموقع دو شهید از یک خانواده در منطقه حکمآباد نبود، شاید به اینصورت در کل شهر، به همین خاطر رفت و آمد به خانه ما زیاد بود. چهلم بچهها نرسیده، دامادمان (شهید مالک کوهى) هم به شهادت رسید. روزهاى سختى بود. دردى از پى دردى و زخمى از پى زخم بر دل و جانمان مىنشست. امّا شیرینى شهادت و لذّت رضایت خدا، تلخى دردها و غمها را مىزدود و حلاوت لبیک به فرمان رهبر و اطاعت از او همه چیز را سهل و آسان مىنمود.
مصاحبهگر: حاج آقا! در سالهاى دفاع مقدس، چند نفر از خانواده شما در جبهه حضور داشتهاند و خودتان هم کى قصد جبهه کردید؟ و کلاً خانواده شما چند شهید دارد؟
با بیوک و ابراهیم و دامادم (شهید مالک کوهى) و دو پسر برادرانم، جمعاً پنج شهید تقدیم امام و انقلاب کردهایم و از اول انقلاب و شروع جنگ، جاناً و مالاً در خدمت اسلام و انقلاب بودن را تکلیف خود دانستهایم و حال با همان دید که امام را مىدیدیم به آیتاللَّه خامنهاى نظر مىکنیم و اطاعت از فرمایشاتشان را واجب مىدانیم. روح ما به اطاعت از ولایت خو گرفته است. خوشحالم که از فرزندانم دو شهید و دو جانباز (جعفر و مالک بهرامىزاده) را تقدیم اسلام و انقلاب کردهایم. تقریباً ۳ سال بعد از شهادت بچهها، من نیز قصد رفتن به جبهه کردم. دلم مىخواست به سهم خودم خدمتى به اسلام کرده باشم و در دفاعمقدس نقشى داشته باشم. با این امید که فرداى قیامت در محضر خداوند، روسیاه نباشم. من هم به اهواز اعزام شدم و در قسمت تدارکات مشغول خدمت بودم.
مصاحبهگر: روز چهارشنبه ۲۸/۷/۷۸ براى بار دوّم عازم منزل خانواده پاسداران شهید «بیوک و ابراهیم بهرامىزاده» شدهایم. در بین راه هر کدام از بچههاى یادواره چیزى مىگوید از سبزى و صفاى این خانواده. بعد از مصاحبه اول با این خانواده معزز، خودم و پیرامونم را زیر ذرهبین کنکاش گذاشتهام، فکر مىکنم بچهها هم همه حال مرا دارند. وقتى میان جمع خانواده شهداء قرار مىگیریم گوئى چرخ زمان بسوى عشق مىچرخد و راهها همه به بهشت منتهى مىشود. از کوچههاى آشناى کوى شهید شریفى مىگذریم امّا امروز با تأمل و تعمقى بیشتر.
در جمع صمیمى خانواده بهرامىزاده، این بار برادر دیگر شهیدان، دکتر جعفر بهرامىزاده نیز حضور دارد که خود از جانبازان بالاى ۵۰درصد جنگ تحمیلى است و در طى دوران دفاع مقدس، در جبهههاى نبرد حضورى مستمر و مداوم داشته است. از ایشان مىخواهیم تا با ما از برادران شهیدش بگوید و او قصه دلدادگى «بیوک و ابراهیم» را راوى دیگرى باشد. با صمیمیت و افتادگى تمام بر سر سفره خاطراتش میهمانمان مىکند، از ایمان بیوک مىگوید از استعدادهاى بالاى تحصیلىاش و از علاقه و اشتیاقش به تحصیلات علوم دینى، از اینکه حتّى در وصیتنامهاش به فرزندش «روحاللَّه» سفارش کرده که اگر علاقه داشت و راغب بود به تحصیل علوم حوزوى مشغول شود. از عشق برادر مىگوید به جهاد در راه خدا و بىتابىاش براى شهادت. از ابراهیم (برادر کوچکش) مىگوید که با وجود سن کم، براى رفتن و رسیدن به سرزمین دلدادگان چه سختىها کشیده و چه مرارتها را به جان خریده بود. با یاد خاطرهاى از ابراهیم لبخندى بر لبانشمىنشیند.
دکتر جعفر بهرامىزاده مىگوید: یک شب دیر وقت بود از سپاه برمىگشتم به خانه، وارد کوى شدم. در تاریکى و ظلمت نیمهشب، ابراهیم و دیگر بچهها را جلوى مسجد مشغول نگهبانى دیدم. خواستم امتحانشان کنم. جلو رفتم و گفتم: «بچهها تا این وقت شب نگهبانى دادهاید، حتماً خستهاید، اسلحههایتان را بدهید به من و کمى استراحتکنید!»
جوابشان متعجبم کرد: «نه! نمىتوانیم اسلحه را به شما تحویل بدهیم!» آنها حتى به من هم که برادرشان بودم، اطمینان نکردند. آن روز در راه خانه به آنها فکر مىکردم و در دلم به چنین نوجوانانى عاشق تحسین مىگفتم و مىبالیدم.
ماجراى اعزام ابراهیم را حتماً مالک گفته و شما هم شنیدهاید، قصهاش مفصل و شنیدنى است. ابراهیم براى رفتن به جبهه خیلى تلاش مىکرد و با اینکه متولد سال ۱۳۴۸ بود و در سال ۱۳۶۱ هم شهید شد و موقع شهادت سیزده سال بیشتر نداشت اما با فلسفه جهاد عمیقاً آشنا بود. روزى در منطقه شلمچه، در گرماگرم تابستان، ابراهیم را دیدم که با یک تانکر، آب آورده بودند براى رزمندهها. آن روز خوب تماشایش کردم. احساس رضایت و شادى حضور در جبهه در تمام وجودش موج مىزد. بار دوّم که به جبهه اعزام شده بود، براى دیدنش رفتم به «اهواز»، با گردان «شهیدبهشتى» عازم منطقه شده بود.گردان «شهیدبهشتى» آنموقع ترکیب خاصى داشت. اکثر نیروهایش را یا نوجوانان زیر شانزده سال تشکیل داده بودند یا پیرمردهاى شصت هفتاد ساله. آن روزها، روزهاى عجیبى بود و ترکیبى دیدنى.
مصاحبهگر: فرصتى مىیابم تا جوانان و نوجوانان دیروز جنگ و جبهه را با نسل امروز مقایسه کنم. از این قیاس، تا حدودى دچار یأس و نومیدى مىشوم. با خود مىگویم: خدایا! چه الگوها و اسطورههائى را پشت دیوارهاى فراموشى از یاد بردهایم و چه مضحکههائى الگو شدهاند نسل امروزمان را.
مىخواهیم بدانیم آتش اشتیاق چگونه در وجود ابراهیم شعلهور شد که دکتر در این رابطهمىگوید:
… آن روزها، محور بحث و عمل در خانه ما مسائل جنگ و جبهه بود. هر کس دلش مىخواست در دفاع مقدس بطریقى نقشى داشته باشد. حضور بیوک آقا، آمد و شد من و مالک به مناطق جنگى، صحبتهائى که در خانه از جبهه و رزمندهها مىشد و از همه مهمتر عامل فطرت خداجوئى و اشتیاق درونى خود ابراهیم، فکر مىکنم باعث بىتابىاش براى حضور در جبهه بود. وقتى کسى با عشق حسینعلیه السلام قد مىکشد، جهاد حکم تکلیف پیدا مىکند براى او. تکلیفى که سن و سال نمىشناسد و نمىتوان با هیچ عذرى از آن شانه خالى کرد. ابراهیم عاشق حضور در جبهه بود امّا نمىدانست با آن سن کم چطور مىشود به جبهه رفت. روزى من یا مالک بعد از برگشتن از جبهه، خاطرهاى تعریف کردیم در این رابطه که، در سوسنگرد نوجوانى ده دوازده ساله در یک پمپ بنزین در امر سوخترسانى، کمک بچههاى عملیاتى جبهه و جنگ هست. ما این را که گفتیم کارمان درآمد. خلاصه از آن روز به بعد، ابراهیم دیگر ولکن ماجرا نبود. مدام مىگفت: «خودتان مىگوئید که نوجوان همسن و سال من هم در منطقه مشغول خدمت هست، من هم باید بروم به جبهه.» در نهایت هم پس از تلاشها و اصرارهاى فراوانش به خواسته خود رسید. بیوک هم که مىدانید، بار اوّل در سوسنگرد زخمى شد. بعد هم به علّت فعالیّت زیاد و توان و استعداد بالاى نظامى، سیاسى و عقیدتىاش، مسئولین سپاه مخالف حضورش در مناطق جنگى بودند و وجودش را در شهر ضرورى مىدیدند، امّا همه مىدانستیم که هیچ قدرتى جلودار او نخواهد بود. او بعد از اعزام اول، گوئى دل خود را در سنگرها و پیش شهدا جا گذاشته بود. با هر مشقتى بود بالاخره یک حکم ۴۵ روزه گرفت براى حضور در جبهه به شرط عدم شرکت در عملیات. چند روز مانده به شروع عملیات «مسلمبنعقیل» در اسلامآباد دیدمش. از خط مقدم براى انجام کارى عازم آنجا شده بودم. با حسرت نگاهم کرد و گفت: «ما را اینجا گذاشته و رفتهاید پى کارتان!» انگار ماندن در پشت خطوط مقدم نبرد غمى شده بود به بزرگى کوه بر شانههاى مردانهاش.
دو روز مانده به آغاز عملیات، بار دیگر در منطقه سومار با گردان «شهیدمدنى» دیدمش در کنار چادرهائى که پاى رودخانه عمود شده بودند. این بار مىخندید و آشکارا از اینکه فرصت حضور دیگرى براى شرکت در عملیات برایش دست داده بود احساس شادى مىکرد. بعد از آن دیدار که دیدار آخرین ما با همدیگر بود، فرصت تماس و گفتگو و… نیافتیم چون هر کدام در گوشهاى از منطقه عملیاتى مشغول نبرد بودیم.
مصاحبهگر: دکتر، صدایش مىلرزد و گاهبگاه سعى آن دارد این لرزش دل را در پس سرفهها و خندههائى تلخ و جانکاه پنهان دارد، امّا کیست که نداند او هنوز هم زخم داغ برادر را بر سینه دارد. کنجکاو مىشوم که بپرسم نحوه خبردار شدنش را از موضوع شهادت برادرانش.
دکتر مىگوید: آنطور که پدرم یا برادرم مالک تعریف کردهاند، بیوک در شب عملیات بعد از نصف شب مجروح و نزدیک صبح به شهادت رسیده بود. نزدیک اذان ظهر بود یکى از برادران به اسم سعیدقهرماننیا – ایشان نیز بعداً به فوز عظیم شهادت نائل آمد – پیشم آمد، بدون مقدمه پرسید: «جنازه بیوک را دیدهاى!؟» او فکر مىکرد که من هم از جریان شهادت بیوک باخبرم. یکّه خوردم ولى به رویم نیاوردم، گفتم: «نه! هنوز ندیدهام.»
مصاحبهگر: مىپرسم وقتى خبر شهادت بیوک را آنطور ناگهانى شنیدید چه احساسى به شما دست داد؟
دکتر مىگوید: خوب. با توجه به زحماتى که بیوک براى رسیدن و آمدن به خط مقدم نبرد کشیده بود و روحیات و باور و ایمانى که در وجودش انباشته بود. منتظر این خبر بودم و طبیعى بود شنیدن چنین خبرى. من احساس مىکردم بیوک براى رفتن آفریده شده است نه ماندن. با وجود تذکر و توصیههاى حفاظتى مبنى بر عدم پوشیدن لباس سپاه در حین عملیات، بیوک باز با لباس سبز سپاه عازم میدان شده بود و در نهایت هم با همان لباس و با همان آیه شریفه روى سینهاش به شهادت رسید.
مصاحبهگر: دکتر سکوت مىکند. صدایش مىلرزد و غم در تمام وجودش احساس مىشود. خندهها با بغض گلو و اشکهاى حلقه شده در چشمانش در هم مىآمیزد. مىدانم که به آن واپسین لحظههاى عاشورائى مىاندیشد و به پرواز و به خون غلطیدن برادرانش. اگر با تأمل بنگرى، صحنهاى از صحنههاى کربلا در نظرت مجسم مىشود. همه کسانىکه در این اتاق نشستهاند هواى باران را دارند و در پى خلوتى تا این بغض گره خورده در گلو را با تمام وجود بگشایند و با هاىهاى دل درآمیزند. مىپرسم بعد از شنیدن خبر شهادت برادرتان بیوک، چه کردید؟
دکتر مىگوید: بعد از ظهر آن روز رفتیم براى دیدن شهدائى که به پشت خط اوّل نبرد منتقل کرده بودند. دیدم بیوک هم بین آنهاست. آرام دیده برهم گذاشته بود امّا خسته به نظر مىرسید از آن همه دوندگى، بىخوابى و بىتابى و…
بعد از دیدن پیکر غرق بخون بیوک، تصمیم گرفتم با آرام شدن آتش و تثبیت منطقه، یک مرخصى کوتاه مدت چندروزه بگیرم و براى تشییع جنازه به شهر برگردم. ابراهیم هم در محور نفتشهر بود. گفتم سرى به گردان «شهید بهشتى» بزنم و از ابراهیم هم خبرى بگیرم و ببینم خبر شهادت بیوک را او نیز شنیده یا نه. با سعید قهرماننیا رفته بودم آنجا در محور عملیاتى به محل استقرار گردانشان رسیدیم. عصر بود و نزدیک اذان. تاریکى رفتهرفته پا مىگذاشت در منطقه. هر چه گشتم در آن محور، نتوانستم ابراهیم و دوستش جواد دخلى را پیدا کنم. دوستانشان گفتند: «رفتهاند به طرف خاکریز عراقىها و…» حدود یک ربع ساعتى میان خاکریزها چرخیدیم ولى خبرى از بچهها نشد. هوا هم رو به تاریکى کامل مىرفت. با توجه به اینکه نمىتوانستیم در مسیر برگشت، چراغ موتورسیکلت را روشن کنیم، مجبور شدیم به دوستانشان بگوئیم که وقتى ابراهیم و جواد برگشتند بگوئید که ما سراغشان آمده بودیم. به سعید گفتم برگردیم و برگشتیم. آنطور که همرزمانشان بعداً آمدند و تعریف مىکردند ما چیزى حدود دویست مترى از آنها فاصله نگرفته بودیم که ابراهیم و جواد برمىگردند به جمع دوستانشان و آنها ما را که با موتورسیکلت در حال دور شدن از آن محور بودیم نشان مىدهند و مىگویند که برادر بزرگت آمده بود براى دیدنتان. ابراهیم از پشت صدایمان مىزند امّا ما صدایش را نمىشنویم. لحظاتى از دور شدن ما از آنجا نگذشته بود که با فرود خمپارهاى در آن نقطه، «جواد و ابراهیم» کنار هم به شهادت مىرسند. درست لحظه اذان با سرخترین وضو و سبزترین نیایش به درگاه باریتعالى.
من غافل از جریان شهادت ابراهیم و با اطلاع از خبر شهادت بیوک تصمیم گرفتم بیایم به تبریز٫ تلفنى با خانواده صحبت کردم و گفتم: «مىخواهم چندروزى مرخصى بیایم ولى نگفتم براى چه مىآیم.» آمدم منزل. از بیوک و ابراهیم پرسیدند، گفتم: «آنها نیز یکى دو روزه مىآیند.» در آن شرایط کنترل احساسات و عواطف واقعاً کار سختى بود برایم. مانده بودم که چه بگویم به اینها یا چطور بگویم قضیه را. تا اینکه بعدازظهر آن روز خانواده متوجه ماجرا شدند. امّا خبر شهادت ابراهیم را خود من در مسجد شنیدم، موقعى که قبل از تشییع بیوک در مسجد جمع شده بودیم خبر آوردند که ابراهیم هم به شهادت رسیده است.
مصاحبهگر: و اینک مىنشینیم پاى صحبت مادر شهدا و او با صبورى و متانت از روزهاى رفته مىگوید، از خاطرات دو فرزند شهید و دو فرزند جانبازش. از کودکىشان از قد کشیدن و بالیدنشان و در نهایت از عشقشان بحضور در سنگرهاى دفاع از انقلاب. و او اینچنین از اعزام بیوک مىگوید:
مادر شهید: روز اعزام بیوک براى بدرقهاش رفتیم. راستش نگران او بودم. از این تشویش داشتم که برود و دیگر برنگردد. به فکر فرزندش «روحاللَّه» بودم. به فکر کاشانهاى که تازه شکل گرفته بود. هر چه کردیم تا شاید بپذیرد که نرود، راضى نشد. مىگفت: «حضور در جبههها، وظیفه هر مسلمانى است در شرایط دشوار فعلى.»
هیچ یادم نمىرود موقع خداحافظى، روحاللَّه را هم با خود برده بودیم. بیوک سوار قطار شد و از پنجره قطار ما را نگاه مىکرد، دوستش، «روحاللَّه» را بالاى دست گرفت و نشانش داد تا بلکه محبت فرزند مانع باشد براى رفتنش. بیوک با چشمانى اشکبار روى از ما گرفت و به سمت دیگر قطار رفت.
سوت حرکت قطار کشیده شده و او رفت. رفتنى که برگشتنى نداشت. او روى از دنیا گرفته و راهى شد به جائى که دلش مىخواست، هنوز هم جملهاش یادم نرفته است: «غصه مخور مادرم، روحاللَّه، خدا را دارد. انشاءاللَّه بزرگ مىشود و…»
مصاحبهگر: مادر شهید در بین سخنانش هر جمله را با آهى به جمله دیگر مىدوزد.
مادر شهید: ابراهیم هم کوچک بود که جنگ شروع شد و ما نتوانستیم او را نگه داریم. هر روز پاپیچم مىشد، التماس مىکرد، گریه مىنمود تا اینکه بردم به سپاه که او را هم اعزام کنند. برادران سپاه هم او را مىشناختند از بس که رفته بود پیش آنها، خلاصه نپذیرفتند و گفتند: «هنوز سن او کم است براى اعزام به جبهه و ما نمىتوانیم اعزامش کنیم.» بعد آنقدر رفت و آمد و بىتابى کرد تا بالاخره از طریق پشتیبانى جنگ بمدّت یکماه اعزام کردند به جبهه. وقتى یکماه حضور در جبهه تمام شد و برگشت، دوباره اصرارها و التماسها شروع شد. با اینکه شبها در مسجد نگهبانى مىداد امّا دلش در جبهه بود. بار دوّم قبل از رفتنش به جبهه، به توصیه برادرش مالک وصیتى نوشت به این مضمون که: «از دادن من که کوچکترین پسرتان هستم در راه خدا ناراحت نشوید و گریه نکنید. اگر خواستید گریه کنید براى امام حسینعلیه السلام گریه کنید و امام را تنها نگذارید و راه را ادامهدهید…»
… بعد از شروع عملیات «مسلمبنعقیل»، عصر روزى به ما گفتند: «جعفر به منزل خواهرش زنگ زده و گفته قرار است به همین زودیها بیاید تبریز٫» صبح فرداى آن روز جعفر آمد. کیف بیوک را هم همراه داشت. پرسیدم: «جعفر! از برادرانت بیوک و ابراهیم چه خبر؟! پس چرا آنها نیامدند؟»
جعفر گفت: «تا یکى دو روز دیگر آنها هم مىآیند.» نفهمیدم که جعفر جنازه برادرانش را مىگوید. دیدم جعفر کیف بیوک آقا را باز کرده و در حالیکه در دستش چند ورق کاغذ وجود دارد، گریه مىکند. نگو که وصیتنامه بیوک را مىخواند و گریه مىکند. آن روز رفت و آمد به خانه ما زیاد شده بود و من ابتدا فکر مىکردم آنهائى که مىآیند براى دیدن جعفر مىآیند تا اینکه عصر همانروز فهمیدم بیوک شهید شده است. خبر شهادت ابراهیم را هم تقریباً ظهر فرداى آن روز در مسجد به پدرش داده بودند.
وقتى براى زیارت پیکر بیوک به معراج شهدا*** )۱( محل زیارت شهدا قبل از برگزارى مراسم تشییع پیکرهاى مطهرشان. این مکان مقدس و گرانقدر، در زمانجنگ در خیابان دانشسراى تبریز واقع بود و شایسته آن بود که مسئولین امر، این مکان پر رمز و راز و آئینهخاطرات را تبدیل به موزه شهداء مىنمودند. *** رفتیم، دیدم جنازه ابراهیم و جواد دخلى را هم آوردهاند. گفتند بچهها در کنار هم شهید شدهاند. حالا هم کنار هم هستند. قبر ابراهیم و بیوک کنار هم و قبر جواد دخلى بالاى سر آنهاست.
مصاحبهگر: اشک در چشمان مادر شهداء و جانبازان حلقه مىکند و اندکى ما را به فکر فرو مىبرد. باید به ایمان چنین مادرانى که در تربیت فرزندانى مکتبى کوشیدهاند، درود فرستیم.
مصاحبه ما در اینجا تمام مىشود. بساطمان را جمع مىکنیم. خوشحالیم از اینکه با خانوادهاى معزز از خیل خانوادههاى معظم شهداء دیدارى تازه کردهایم و شنیدهایم حرفها و ناگفتههاى دلشان را.