آن روزها هرگز فراموشم نمىشود. اواخر سال ۱۳۶۱ ه .ش که با ایشان آشنا شدم. رحیم به تنهائى دنیائى از صفا و صمیمیت بود. هر چند در آن سالها سنّ زیادى نداشت امّا مسائل دینى و معنوى را عمیقاً درک مىکرد و وجودش همواره انسان را به یاد خدا مىانداخت.
یکى از روزهاى زیباى اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۲ ه .ش بود. عاشقان شهادت در سپاه ناحیه آذربایجان شرقى در واحدى گرد آمده مشغول خدمت بودند. خداوند توفیق حضور در آن جمع روحانى را به من نیز عطا فرموده بود. آن روز قرار شد از هر واحد یک نفر به قید قرعه براى دیدار خورشید انقلاب، به جماران مشرف شود. در واحد بسیج نیز همین امر اتفاق افتاد. قرعه کشیدند و در نهایت ناباورى قرعه به نام من افتاد. احساس شادى مىکردم امّا چون حسرت دیدار امام را در نگاه یاران دیدم به برادران گفتم: «هر کدام بخواهید مىتوانید به جاى من به دیدار امام بروید!»
رحیم تبسمى کرد و گفت: «همه عاشق امام و مشتاق دیدار اوئیم امّا چه خوب مىشد که مقدمات دیدار خدا در جبهههاى نور علیه ظلمت مهیا مىشد و مىتوانستیم خود را به جوار خداوندى برسانیم و آسوده گردیم.»
حسرت در نگاه آسمانى رحیم چون فانوسى تبدار سوسو مىزد و من در مقابل عظمت روح بزرگ او احساس ناتوانى مىکردم.
رحیم را کى مىتوان شناخت. در یک جمله مىتوان گفت، رحیم عاشق بود. او به همراه برادر «عباس شتربانى» که او نیز در قافله شهداست، در وقت غیرادارى با اقتدا به مولاى متقیان، شهید محراب، مخفیانه بدون آنکه کسى متوجه شود با کولهبارى لبالب از اخلاص و ایثار و محبّت به دیدار خانواده معظم شهداء مىرفتند و همچنین کمکرسان خانوادههاى بىبضاعت و محروم محلهمان بودند.
روزى من علیرغم میل آنها متوجه کار خدائیشان شدم و پى به عظمت روح و بزرگى قلبشان بردم و دانستم آنانکه درس عشق را در مکتب سرخ على آموختهاند حکایت محبت و روایت دلدادگى را اینگونه در عمل به تصویر مىکشند.*** )۱( راوى خاطره: احمد بابل پور ***
کس راز حیات او نداند گفتن
باید که زبان به کام خود بنهفتن
هر چند میان خون خود خفت ولى
سوگند که خون او نخواهد خفتن
در سحرگاه اوّل آبان ماه سال ۱۳۴۱ ه .ش تولّد او چون تبسم و سوسوى ستارهاى در آسمان، چشمهاى بىسوى محله را غرق نور کرد و با ولادت نو رسیده، کاشانه کوچک خانواده خشتگر غرق سرور و شادى شد. نامش را رحیم نهادند. او با شیر حلال مادر و نان پدر که مردى بس پرتلاش و سختکوش بود رشد کرد و بالید. مادر بزرگوارش با وضو به او شیر داد تا طیب و طاهر باشد و با قرآن و ائمه اطهارعلیهم السلام آشنایش کرد تا صراط مستقیم را در راه سرخ آل علىعلیه السلام بجوید.
او متولّد سال ۱۳۴۱ ه .ش بود. نسلى که باید حماسه آفرینى را در سالهاى انقلاب بر عهده مىگرفت. رحیم در کوره فقر و تلاش آبدیده شد و صیقل یافت. هفت ساله بود که وارد دبستان «قطران» شد و دوران تحصیل ابتدائى را آغاز کرد. وى در کلاس چهارم ابتدائى بود که از نعمت عشق و محبت مادرى محروم شد و از مهر مادر جز خاطرات شیرین کودکى چیزى بجاى نماند. کودک بود که طعم شیرین کار شرافتمندانه را چشید و ضمن اشتغال به کار قالیبافى به تحصیل در مدرسه نیز ادامه داد.
از همان سالهاى نخستین زندگى، کار و تلاش، تحصیل و برجستگیهاى اخلاقىاش او را از دیگر همسالانش ممتاز مىنمود. گاه در کوچه، راه مدرسه چشمت به کودکى مىافتاد که کتاب در بغل، دواندوان به طرف خانه مىرود تا پشت دار قالى، درس تلاش را زمزمه کند، تا دیگر شرمنده دستهاى تاولزده و نگاه خسته پدر نباشد. او کسى جز رحیم نبود. سبز باورى که خمیره وجودش از جنس نور بود، نور اخلاص و نور ایمان.
رحیم قد کشیده بود و مقارن با دوران نوجوانىاش واقعه قیام ۲۹ بهمن ماه سال ۱۳۵۶ ه .ش تبریز بار دیگر امواج خروشان نهضت مردمى را به تلاطم آورد. در آن سالها وى فعالیتهاى سیاسى و عقیدتى خود را با شرکت فعّال در هیئتهاى مذهبى و جلسات آموزش قرآن «مسجدارشاد» و پخش اعلامیهها و پیامهاى حضرت امام خمینىقدس سره آغاز کرده بود.
در سالهاى ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ ه .ش وى را بعنوان فرد اجرائى فعالیتهاى «مسجدارشاد» مىشناختند.کلاسها را اداره مىکرد و به همراه شهید «محمّدباقر رنجبر آذرفام» در راهاندازى تظاهرات و راهپیمائىهاى مردمى نقش فعالى ایفا مىنمود.
دبیرستان فردوسى که در روزهاى اوج انقلاب محل فعالیت گروهکهاى منافق شده بود، رحیم بدون ترس از جو ایجاد شده در دبیرستان با منافقین و گروهکها به بحث مىپرداخت و مبارزه مىکرد. روزها، روزهاى حماسه بود. ستارگان کهکشان عشق براى شکستن زنجیرهاى حصارین شب گرد هم حلقه زده بودند تا با حضور سبزشان در راهپیمائىها نویدگر طلوع صبح فجر براى مسلمانان این دیار باشند.
صبح دمید و فرشته آزادى پاى در میهن نهاد و با نور و قدرت او دیو از دیار عاشقان رهید و رحیم همراه با دیگر طلایهداران صبح به حراست از دستاوردها و ارزشهاى انقلابى که به قیمت خون هزاران هزار شقایق به بار نشسته بود پرداخت. حدود ۲ سال در کانون پرورش فکرى کودکان و نوجوانان به عنوان مربى در جذب و هدایت فکرى دانشآموزان منشاء فعالیتها و موفقیتهاى مؤثرى گردید. در سال ۱۳۵۹ ه .ش به عنوان عضو ذخیره سپاه ثبت نام کرد و در سپاه راه آهن تبریز مشغول فعالیت شد.
او سرا پا شوق خدمت بود. با آغاز جنگ با وجود مشغله زیاد، رحیم تاب ماندن و تنها نظارهگر بودن را نیاورد. مرغ دلش به سوى جبههها بال گشود و رحیم کوله بار سفر مهیا کرد. او دوره آموزشى خود را در پادگان «خاصبان» گذراند و بعد از اتمام دوره به لحاظ استعدادهاى ذاتى، در واحد آموزش نظامى سپاه تبریز در کنار سردار شهید اسلام «شاپوربرزگر» به فعالیت مشغول گشت و در آن زمان مسئولیت اردوگاههاى آموزشى سپاه را بر عهده گرفت. بخاطر مدیریت قوى و ویژگىهاى برجستهاش، مسئولین و فرماندهان سپاه از اعزام وى به جبهه ممانعت مىکردند امّا او تاب ماندن نداشت. فرزند عاشورا بود و عاشق کربلا و کربلائیان کى بر خاک آرام مىگیرند؟ عاشقان قافله حسین کى به دنبال عافیت و سلامت مىگردند؟ و رحیم در این راستا براى جلب رضایت مسئول خود در واحد بسیج و اخذ موافقت ایشان براى حضور در جبهه چنین نوشت:
حضور محترم برادر نامیار
«… بنده گناهکارى هستم که ۴ سال از جنگ تحمیلى سپرى مىشود، چهار سال است که مظلومیت شهداء و به خدا پیوستن برادران بسیجى و سپاهى را مشاهده مىکنم ولى هنوز نتوانستهام این جسم پلید و گناهکار را به صف آنها برسانم تا بتوانم با شرکت در صف (کانهم بنیان مرصوص) آنها و شرکت در نیایشها و دعاهاى سنگرنشینان ایثارگر (برادران بسیجى) در قبال لغزشها و گناهانم از خداوند بزرگ طلب آمرزش نموده و پاى در جاى پاى مردانى بگذارم که با دعاها و مناجات خویش جبهههاى نبرد را عطرآگین نموده و عاقبت به لقاءاللَّه مىرسند و با پیکرهاى خونین خود حسینعلیه السلام را ملاقات مىکنند… از شما برادر عزیز تقاضاى عاجزانه دارم که با توجه به مسائل فوقالذکر در اسرع وقت (در اعزام ۱۴/مهر/۱۳۶۲ ه .ش) با اعزام بنده ذلیل به جبهههاى حق علیه باطل موافقت نمائید انشاءاللَّه که موافقت مىنمائید.»
برادر کوچک شما: رحیم خشتگر
عاقبت همانگونه که آرزویش بود عازم دیار عاشقان گردید و به لشکر ۳۱ عاشورا پیوست و در عملیات بدر در تاریخ ۲۱/اسفند/۱۳۶۳ ه .ش به عنوان مسئول دسته در گردان حضرت امامحسینعلیه السلام شرکت جست و در مصاحبهاى در آستانه شروع عملیات بدر، در واپسین پیام چنین گفت:
قال اللَّه فى کتابه الکریم: «یا اَیُّهاالِّذین آمَنوا هَل ادلکُم عَلى تِجارة تنجیکُم مِن عذاب الیم.»
بنده حقیر، رحیم خشتگر اعزامى از سپاه ناحیه آذربایجان شرقى حدود ۸ ماه است که در جبهههاى حق علیه باطل حضور دارم و در این مناطق خدمت مىکنم باشد که خدمتهایمان به خاطر اللَّه و در جهت ادامه راه شهدا باشد انشاءاللَّه.
در طول تاریخ مسلّم شده است که حق و باطل دو جبهه مخالفى هستند که مقابل هم ایستادهاند و تا ظهور حضرت آقاامامزمان(عج) این دو جبهه مقابل هم در جنگ هستند و به مبارزهشان ادامه خواهند داد. امام امت هم اکنون از جماران همچون امام حسینعلیه السلام ندا مىدهد و تمامى امت حزباللَّه را براى بر پائى حکومت اسلامى در تمام دنیا دعوت مىکند ما به نداى او پاسخ داده و لبیک گفتهایم و حضور در جبههها را براى خود یک تکلیف شرعى احساس کردهایم. پیام ما براى امت حزب اللَّه این است که چون شهداى اسلام حماسههاى بزرگى را در طول انقلاب و جنگ تحمیلى آفریدند امت باید ادامه دهنده راه این عزیزان باشند و هیچ وقت عظمت و ایثار و حماسه آنان را فراموش نکنند.»
این عاشق لقاء یار از سدّ میدان نفس گذشت و زنجیرهاى وابستگى غیر را از پاى دل برید و براى رضاى خدا از متاع جان و ظواهر فریبنده دنیا عبور کرد و سرانجام در ۲۱/اسفند/۱۳۶۳ ه .ش در «عملیات بدر» در شرق دجله تیر مستقیمى بر سر پر سوداى او بوسه زد و وجود آفتابىاش به نورٌعلى نور پیوست و آسمانى شد. پیکر پاک رحیم در تاریخ ۲۷/اسفند/۱۳۶۳ ه .ش در میان خیل انبوه عزاداران بر شانههاى ماتمزده شهر تشییع و در گلزار شهداى وادى رحمت آرمید.
و اینک فرازهائىاز وصیتنامه این سرداررشیداسلام فراروى ماست تا از آن درسها بگیریم. این عاشق لقاء یار، این شقایق گلستان الهى چنان به شهادت خویش یقین داشت گوئى که وصیتنامه را بعد از شهادت خویش نوشته است:
«جبههها تجسم عینى کربلاست، وقتى انسان در جبهه حضور پیدا مىکند تمام ناخالصىهایش از بین مىرود و قدم در راهى مىنهد که حسین بن علىعلیه السلام پیمود و آن جز راه پیروز شهادت نبود.
سعى کنید امر به معروف و نهى از منکر را از یاد مبرید و با آنانکه نسبت به مسائل انقلاب اسلامى و ولایت فقیه بىتفاوت هستند راهنمائى کنید و نسبت به مسائل توجیه کنید و اگر توجیه نشدند و بر علیه انقلاب توطئه کردند قاطعانه در مقابل آنها بایستید. اگر جسد مرا یافتید در گلستان شهداى وادى رحمت با لباس پاسدارى دفن کنید.
سلام مرا به امام بزرگوار برسانید و بگوئید اى امام! اى رسالت محمّدى بر دوش و فریاد على در گلو و خون حسین در رگ و نائب مهدى، سنگرم را تا آخرین قطره خونم ترک نکردم و در این راه به فیض شهادت نائل آمدم.»
والسلام علیکم و رحمة اللَّه
۱۲/بهمن/۱۳۶۳ ه .ش
آن روز که تابوتش چون زورق نور روى دستهاى عزاداران به سوى جایگاه ابدى روان بود هلهله در میان آشنایانش پیچیده بود. اشک روى گونهها روان بود و غم در دریاى دل موج بر موج مىکوفت، همه از او مىگفتند. آن عاشق دریادل، ستاره منظومه عشق، سربدار وادى آشنائى.
عاشق امام و انقلاب بود. مهربان و گشادهرو بود و کسى از او بىاحترامى ندیده بود. کسى از او غیبتى نشنیده بود، امر به معروف و نهى از منکر را به زیبائى به جا مىآورد. ساده مىپوشید و ساده مىزیست و…
واینک با پیکرى چاکچاک از زخم عشق بر روى دوشها به سوى خاک روان بود. امّا نه، مگر نه این که جایگاه شهدا افلاک است مگر نه این که رحیم آسمانى شده بود. رحیم روى دستها مىرفت و ما به شادى او مىاندیشیدیم و غم خویش. غم جا ماندن. غم وا ماندن. غم غریبى و اسارت در این تیره خاکدان دنیا.
او که زندگیش همواره از فضائل الهى آکنده بود و همواره الگوى دیگران، با شهادت دلیرانهاش در راه اسلام و انقلاب محله را تا مدتها از لحاظ معنوى بیمه کرد و موجب اعزام عده کثیرى از بسیجیان به سوى جبهههاى نور گردید.*** )۱( به روایت جمعى از همسنگران شهید و اهالى شریف و شهیدپرور حکمآباد ***