پسر جان! براى رسیدن به محرابت از تمام کوچه هائى که به رنگین کمان مى رسیدند گذشتم. پاهاى خسته ام یاریم نمى کردند. امّا یاد تو، عشق تو، مرا در تمام کوچه هاى آفتابى گرداند. عزیز بابا! ردّى، نشانى، کجا مى شود پیدایت کرد؟
از وقتى که تو آرام توى آن قاب عکس، کنار على نشسته اى روزهاى بى قرارى من آغاز شده است. دلم پریشان است، نپرس چرا؟ حسرت دوباره دیدنت وجودم را به آتش کشیده است. دلم براى نسیمى که عطر تو را بیاورد بى تاب است. چشم به راه قاصدکها منتظر آن پیک خوش خبرم. پسر جان ! خاک پاى تو هم مرا بسنده مى کند. مى دانى عزیز بابا! آن روز که بیایى، آن روز که دوباره عطر تو در فضاى مه گرفته این خانه بپیچد من هم مثل تو آرام خواهم گرفت. آنقدر در کوچه هاى انتظار دویده ام که به اندازه تمام عمرم خسته ام. بیا پدر جان ! بیا ایوب بابا ! بیا تا سر بر شانه عکست بگذارم و دوباره دیده را ببندم...