خانه اى ساده و روستائى در دهستان «ملامحمود» از توابع هشترود در دوم اردیبهشت ماه سال 1347 ه .ش با قدوم مبارک فرزند پسرى زینت یافت. نامش را «حسین» گذاشتند و عشق به اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام را در سینه اش نشاندند و او چون جوانه اى در مکتب سرخ تشیع به بار نشست. نامش حسین بود و راهش حسینى و چون سالار شهیدان از قافله سرخ کربلائیان. از روز تولّدش در روستاى «ملامحمود» تا عملیات «کربلاى 5» در منطقه «شلمچه» بیشتر از هیجده بهار را پشت سر نگذاشته بود. امّا همین هیجده پله براى رسیدن او به ملکوت و کربلائى شدن بسنده مى نمود. در این سالهاى نه چندان دور و دراز، او آموخت که جز اللَّه هیچ کس لایق دل بستن نیست و جز رضاى خداوند نباید طالب چیز دیگرى بود.
او دوره ابتدائى تحصیل را در دبستان «حکمت» تبریز با موفقیت به پایان رساند. همزمان با ورود به مدرسه راهنمائى، در پایگاه مقاومت مسجد «صاحب الزمان(عج)» شروع به فعالیت نمود. حسن رفته بود و راه سرخ برادر، «حسین» را به پیکار مى خواند. وى تحصیلات خود را تا کلاس سوّم دبیرستان ادامه داد و سنگرى بزرگتر از مدرسه او را به سوى خویش کشید و حسین رفت تا در مدرسه جبهه درس معنویت بیاموزد و عشق وصال بیابد.
وى در روز ششم تیر ماه سال 1364 ه .ش عازم پادگان «شهید پیرزاده اردبیل» شد و در آنجا دوره آموزشى 35 روزه خود را طى کرد و در 20/شهریور/1365 ه .ش وارد سپاه شد و به جرگه سبزپوشان سپاه پیوست. اولین فصل هجرت رقم خورده بود. او تشنه خدمت بود و این بار براى اداى تکلیف و حمایت از سپاه اسلام در 12/آبان/1365 عازم جبهه شد. در عملیات «کربلاى 4» در منطقه جنوب از ناحیه دست مجروح شد و طعم شیرین زخم وصال را چشید. هنوز کاملاً بهبود نیافته بود که دوباره به جبهه بازگشت.
مرغ جان حسین در زندان تن در تب و تاب بود. او دیگر قرار ماندن نداشت وجودش همه شیدائى شده بود تا اینکه در عملیات «کربلاى 5» در منطقه شلمچه سفیر تیرى به بهانه رسیدن به او فضا را شکافت و بر پیکر آسمانى حسین بوسه زد. او بر اثر اصابت تیر مستقیم به بیمارستان تهران منتقل و در آنجا به فیض عظیم شهادت نائل آمد. وى از پى برادر دویده و به کربلائیان پیوسته بود. حالا دیگر از حسین عکسى به یادگار مانده بود که کنار عکس حسن اولین شهید خانواده وفائى، به دنیا و تعلقات پوچ و بى ارزش آن مى خندیدند.
شوخ طبع بود و مهربان. هر جا که بود جمعى به دورش حلقه مى زدند. هر جا که او قدم مى گذاشت اندوه، فرارى مى شد. جایش در خانه خیلى خالى بود. او که مى رفت حس تنهائى غریبى دلم را مى فشرد. وقتى از جبهه برمى گشت عطر حسن را با خودش به همراه مى آورد. خانه بى او بى صفا بود و سوت و کور. او که مى آمد با خودش شادى مى آورد و سرزندگى. در خانه تنها نشسته بودم. به حسین فکر مى کردم به اینکه در آن گرماى جنوب چه مى کند؟ در همین حین تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم: «الو، الو...» حسین بود. گفتم: «سلام حسین جان! حالت چطور است؟ بگو ببینم چه خبر؟...»
«بابا! تهران هستم، از بیمارستان زنگ مى زنم.»
فکر کردم شوخى مى کند. خندیدم: «بابا شوخى نکن!»
«شوخى نمى کنم بابا زخمى شده ام!»
نمى دانستم حرفش را باور کنم یا نه. خداحافظى کردیم و گوشى را گذاشتم و بلافاصله پسرم رستم را راهى تهران کردم. رستم، حسین را در بیمارستان پیدا نکرده بود. بعد از پیگیرى هاى زیاد، مسئولین بیمارستان گفته بودند که حسین بعد از تماس تلفنى با پدرش به شهادت رسیده است.
باور نمى کردم که حسین رفته باشد. با خودم مى گفتم: «حسین شوخى مى کند حتماً برمى گردد. او مى داند که خانه بى او لطف و صفائى ندارد. او مى داند که من عطر حسن را هم از او مى گیرم...»
بیقرار به انتظار نشستم تا دل حسین به حالم بسوزد و این شوخى را تمام کند امّا از حسین خبرى نشد و من آنگاه که پیکر غرقه به خون او را دیدم فهمیدم که این بار شوخى نکرده است. حسین رفته بود و نیشتر محبت او بر قلبم نشسته بود.*** )1( خاطره از پدر شهید با اندکى بازنویسى و ویرایش ***
بعد از عملیات «کربلاى 4» که حسین از ناحیه دست مجروح شده بود و در بیمارستان امام بسترى بود. چند روزى هم براى استراحت به خانه آمد. مثل اینکه همین دیروز بود. زخمهایش کاملاً بهبود نیافته بود و من نگران حال او بودم.
توى هال نشسته بود. فکر مى کنم با نوار نوحه حاج صادق آهنگران خلوت کرده بود و به جبهه فکر مى کرد. مى دانستم که دلش را در میان سنگرها جا گذاشته است. حسین در سکوتى که از او بعید بود محو نورى شده بود که از پنجره به اتاق مى تابید.
من بودم و او و سکوتى که در اطرافمان زوزه مى کشید. چنان به نور خیره مانده بود مثل اینکه مى خواست با تمام وجود خود را به آن ذرّات طلائى معلق پیوند زند و از گوشه پنجره به سوى آسمان پرواز کند. دلم گرفته بود. او که ساکت مى شد خانه در نظرم ماتمزده مى آمد. خدا خدا مى کردم حسین این سکوت سنگین را با کلامى بشکند و مرا از این دلشوره و اضطراب رهائى بخشد. امّا حسین بى خبر از اطراف خود غرق رؤیاى خویش بود. دلم تاب نیاورد به آرامى جلو رفتم. صدایش زدم: «حسین جان! کجائى؟»
یکه خورد. بطرفم چرخید.لبخندى زد و گفت: «مادر! مى خواهم بروم، یعنى باید بروم...»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «جبهه!»
نمى دانستم چه بگویم. نه تاب دوریش را داشتم و نه قدرت آن را که به خاطر رضاى خویش او را در خانه نگه دارم. بهانه آوردم: «حسین جان! هنوز زخم دستت خوب نشده، چند روز بمان و استراحت کن!» هر چه التماس کردم قبول نکرد.
آن روز چنان خوشحال و شاد به جبهه مى رفت گوئى که به دیدار معشوق مى شتافت هنوز هم صداى گرمش در خانه دلم مى پیچد: «ما باید حتى یک لحظه هم جبهه ها را خالى نگذاریم.» او رفته بود. باورم نمى شد. پرنده زخمى من با بالى خونین تا اوج پریده و به میهمانى آسمان شتافته بود.*** )1( راوى: مادر شهید ***