باغ شقایق ها

یادنامه دویست شهید منطقه حکم آباد تبریز

باغ شقایق ها

یادنامه دویست شهید منطقه حکم آباد تبریز

باغ شقایق ها

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

پاسدار شهید رحیم محجل والا

شب زمستانى زیبائى بود. زمستان جنوب حال و هواى دیگرى داشت. تک تک ستارگان در پهنه نیلى آسمان، خودى نشان مى دادند. گاه باد زمستانى زوزه کشان خود را به چادرها مى زد. گردان «حضرت ولیعصر(عج)» متشکل از جوانان غیور استان زنجان و گردان حضرت «حبیب بن مظاهر(س)» گلچینى از بهترین جوانان و نوجوانان آذربایجان، در وسط خاکریز چادر زده بودند و آماده مى شدند تا به عنوان خط شکن در «عملیات کربلاى 5» ایفاى نقش کنند و حماسه دیگرى را در تاریخ کربلاى ایران رقم زنند.

هر دو گردان از ماهها قبل با تمرینات سخت خود را براى نبردى سنگین آماده ساخته بودند. عرشیان منتظر ارواح پاک و فرشیان به انتظار حماسه آفرینى آنان نشسته بودند. همان شب تقریباً ده روز مانده به عملیات، رزمندگانى تازه نفس به گردان «حضرت ولیعصر(عج)» پیوسته بودند. آن روز براى آشنائى بیشتر با تازه ملحق شده ها داخل چادر آنان شدیم. برادر رحیم محجل والا را دیدم، احوالپرسى کردیم. همراه او برادرش حسن محجل والا، ابراهیم معروفى و سه تن از افسران و درجه داران نیروى هوائى که هر سه محل خدمت خود را به خاطر پیوستن به نیروهاى بسیجى ترک کرده بودند به چشم مى خوردند. از آنها پرسیدم که چرا نیروى هوائى را ترک کرده اند؟ گفتند، مظلومیت بسیجى ها و خلوص نیتشان آنها را به این جمع بسیجى کشانده. در سیماى آنها بخوبى مشهود بود که به قصد سفر به ملکوت به جمع مخلصان بسیجى پیوسته اند.

علیرضا در 5 فروردین ماه سال 1343 در شهر تبریز زاده شد و با عشق به اسلام و مکتب سرخ تشیع بالید و پرورش یافت. نداى الرحیل از کاروان عشق به گوش مى رسید، خداوند میدانى براى آزادگان گسترده بود تا غیرت و اخلاص خویش را در آن بیازمایند. او رهائى مى خواست و این آزادى را به بهاى جان مى دادند به بهاى خونى که در راه خدا هدیه اش مى دادى. اى آلاله عاشق! چه اشتیاقى در وجودت شعله ور بود که عارفانه سوختى؟ چه سوز غریبانه اى از ناى دلت بلند بود که درِ وصال به رویت گشوده گشت؟ جز اینکه به خون حنا بستى و بر سجاده دل ایستادى و با تمام وجود آن یگانه یار را جستى و یافتى و رسیدى؟ و عاقبت در 20/دى/1359  بعد از ماهها مجاهدت در محور آبادان - ماهشهر مرغ دلت در هواى وصل یار پرکشید و به آسمان جاودانگى رسید.

پاسدار شهید على اکبر حسین پور

وقتى مرغ دل بر گنبد سبز عشق نشست، چه جاى درنگ، باید پاى در راه گذاشت که آغاز مسیر عشق خط شکسته دل است و جاده هاى زخم که تو را به خود مى خواندند، آنجا که دل شکست، آنجا که آئینه دل به خون دل صیقل گرفت عشق روئیده است و شهداء چکاوکهاى بیقرار عشقند، آنانکه رفتند در یک کلام دل از دنیا بریده بودند و عشق ناب در وجود بى آلایششان شکل گرفته و در رفتارشان تبلور یافته بود. آنان دل مى دادند و رضاى خدا مى طلبیدند که سوداى دل دادن و شور دل باختن اوّلین شرط شهادت است. ره پویان عاشق حقیقت آرمان خویش را با شهادت تفسیر کردند و از تنگناى خاک تا بلنداى افلاک اوج گرفتند. آنان شهادت را به زیباترین شکل به تصویر کشیدند و حیات را مفهومى جاودانه بخشیدند و اینک بر ماست که در مکتب درسشان درس زندگى و مرگ سرخ را به زیباترین شکل دریابیم.

پاسدار شهید سید حسین صمیمى

20 فروردین سال 1350 آن دقایق شیرین را نیک به یاد دارد، لحظاتى که تولّد کودکى از سلاله پاکان چشمهاى کم سوى شهر را در آن سالهاى ظلمت و سیاهى روشن کرد.

حسین زندگى را در جمع خانواده اى روحانى و باصفا آغاز نمود و به عشق سالار شهیدان حضرت اباعبداللَّه علیه السلام نامش را حسین نهاده بودند تا با عزت زندگى کند و با شرافت و سربلندى بمیرد.

او هفت ساله بود که پاى در مدرسه «کوزه کنانى» گذاشت و بعد از اتمام تحصیلات دوره دبستان، در مدرسه «امیرکبیر» مشغول ادامه تحصیل شد. وى درس شجاعت و شهامت و حسین گونه زیستن را در مکتب پدر آموخته بود، پدر بزرگوارش (حجةالاسلام حاج سید على صمیمى) حدود 40 سال است که در خط اسلام و قرآن به تبلیغ و حمایت از ارزشهاى اسلامى مشغول است و حسین تحت سرپرستى چنین پدرى بالید و عشق به ائمه اطهارعلیهم السلام در تمامى تار و پود وجودش ریشه انداخت.

سرباز شهید اصغر طالبى درویش

آن روزها که ابرهاى فقر بر آسمان زندگیمان یکه تازى مى کرد فراموشم نشده است. زندگیمان به سختى مى گذشت. روزها و شبها ما بودیم و دار قالى. وقت سحر عطر اشتیاق، تو را از خواب مى پراند و روى سجاده آرام مى گرفتى و بعد با لقمه اى نان و پنیر پشت دار آشناى قالى مى نشستى. مى بافتى و من با آهنگ دفه هاى تو در خواب سحرى غوطه مى خوردم.

در هر کار نیکى از ما سبقت مى گرفتى. نماز را زودتر از من آموختى و زیباتر از من بپا داشتى. نمى دانم زمزمه محبت را از کتاب درس کدامین مکتب آموخته بودى که در همه حال از جان مایه مى گذاشتى. روزها و شبها من بودم و تو بودى و دار قالى. راستى ما پشت دار قالى قد کشیدیم و بزرگ شدیم و من غافل از اینکه همگام با شکفتن گلهاى قالى جوانه هاى ایمان و ایثار نیز در وجود تو مى شکفت و به بارمى نشست.

مى گفتم که گره بر گره مى زدیم و رج روى رج مى انداختیم و من از خستگى مى نالیدم امّا تو بى هیچ اعتراضى با محبّت از دار قالى جدایم مى کردى و تنها مى بافتى و مى بافتى تا عصاى دست پدر باشى و امید مادر. تا بلکه رنگ سیاهى و فقر را از خانه بزدائى. تو مرد کار بودى و من هیچ وقت دل به کار نمى دادم.

جنگ بر ما تحمیل شد و تو براى دفاع از میهن و انقلاب عزم رفتن کردى. فرزند بدنیا نیامده ات را، همه دلبستگى ها و علائقت را به خدا سپرده و راهى شدى. تا اینکه بعد از نه ماه نبرد و دلاورى، تک ستاره تیر مستقیمى در منطقه عملیاتى «سردشت» تو را به معراج برد.

* راوى: برادر شهید

سرباز شهید علیرضا مهرپور

در 31 شهریور ماه سال 1346 در شهرستان «کلیبر» کودکى دیده به جهان گشود، که نامش را علیرضا نهادند. او با سختى بزرگ شد و تحصیلات ابتدائى خود را در دبستان «آزادى» تبریز آغاز کرد. وى همزمان با دوران تحصیل براى کمک به گذران معیشت خانواده قالیبافى مى کرد.اما با وجود علاقه و پشتکار در امر تحصیل، به علت مشکلات درس و مدرسه را رها کرد و در یک کارخانه صنعتى در «دیزل آباد» تبریز به کار پرداخت.

علیرضا از همان دوران کودکى مشتاقانه در هیئات عزادارى و سینه زنى شرکت مى نمود. او که پرورده مکتب سرخ سالار بى سر شهیدان، حضرت اباعبداللَّه الحسین علیه السلام بود، با اقتدا به سرور و مولاى خود صراط مستقیم عاشورائیان را برگزید و بعد از شروع جنگ تحمیلى، براى اداى تکلیف و لبیک گفتن به نداى رهبر، براى طى دوره آموزش نظامى عازم مرند شد و بعد از پایان دوره آموزش به منطقه «اشنویه» اعزام گردید.

او پس از چند ماه خدمت خالصانه در اشنویه مجروح گردید و به بیمارستان امام خمینى قدس سره منتقل شد و بعد از بهبودى نسبى دوباره به جبهه بازگشت و سرانجام در تاریخ 4/دى/1366 در ارتفاعات «کله قندى» منطقه حاج عمران بر اثر ریزش بهمن و یخ زدگى در زیر برفها به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

6 ماه بعد از این حادثه، پیکر پاک شهید شناسائى و به آغوش خانواده رجعت کرد و در گلزار شهداى وادى رحمت تبریز آرمید.

پاسدار شهید حسن بلندى‏

شلمچه از بیقرارى مى‏لرزد و عطش دیدار دوباره شما گمنامان زخم جامه، پیکر چاک چاکش را به آتش مى‏ کشد. من نیک مى ‏دانم که شلمچه آن روزهاى آتش و خون را خوب به یاد دارد. شلمچه هنوز هم شقایق‏ هاى داغدارش را که بر سر سجاده آرام مى‏ گرفتند فراموش نکرده است. شلمچه دیارى است که به حرمت خون شما بلاجویان، نظرگاه ملائکة اللَّه است. شلمچه به حرمت لاله‏ هاى بیقرارش ضریح عشق است و مطاف عاشقان. مى‏ دانم که شلمچه آن آخرین دم حضور بی قراریت را هنوز هم فراموش نکرده است:

«اگر دشمن زبون قلبم را نشانه بگیرد و بدنم را زنده زنده بسوزاند یک کلمه ضعف و زبونى از خود نشان نخواهم داد و فروختن دین و اسلام و قرآن و امام عزیز را به گور خواهد برد. اگر دشمن خاکسترم را به رودخانه ‏هاى جنوب و غرب کشور بریزد تا به امواج خروشان خلیج فارس بپیوندد، از آنجا صدایم را بلند خواهم کرد که: اسلام پیروز است، زیرا با چشمى باز و با فکرى آگاهانه این راه را انتخاب نموده ‏ام.» (فرازى از وصیت‏نامه شهید)