هر چه بیشتر به فرودگاه نزدیکتر مى شوم حسى مرموز بر وجودم پنجه مى کشد، نمى دانم نامش را چه بگذارم، غم، غریبى یا شاید هر دو باهم غم و غریبى. هنوز هم چشم هاى زلالش چون فانوسى در افق یادها و خاطره ها سوسو مى زند. چشم هائى که رنگ آسمان داشت، دست هائى که سبز بود و دلى که دریائى.
محمد ارتشى بود، افسر نیروى هوائى، همراه و همگام با کار کشارورزى و دامپرورى درس خوانده بود، وجودش سرشار از تجربه بود و این تجارب تلخ و شیرین را چه رایگان در اختیار دیگران وا مى نهاد.
چندصدمتر بیشتر به فرودگاه نمانده جاده خاکى فرعى نظرم را جلب مى کند و صدائى که گوئى از عمق این جاده برمى خیزد تمام هوش و حواسم را متوجه خود مى سازد: «حیدرى گل!» «حیدرى گل!»
گوئى از انتهاى این جاده خاکى منتظران صدایش مى زنند از جذام خانه. «حیدرى گل» نامى است که جذامیان باباباغى تبریز به پاس محبت و خدمت وى بر او نهاده اند. چه اسم بامسمائى، وقتى به گل مى اندیشى، حجم ذهنت را زیبائى و طراوت پر مى کند و وقتى به حیدرى فکر مى کنى تمام وجودت را عطر ایمان و اخلاص و باورهاى خدائى. همین ها که او را گل صدا مى زدند همه هفته، میهمان دعاى توسل و ندبه در خانه او بودند. دلى به وسعت دریا باید تا عشق تمام بندگان در آن جاى گیرد و حیدرى چنین دلى داشت. بارها تمام پول نقدى را که همراه خود داشت به جذامیان بخشیده و خود با پاى پیاده راه خانه را پیش گرفته بود و خسته که نه دلخوش و راضى به منزل برگشته بود.